جدول جو
جدول جو

معنی مشتها - جستجوی لغت در جدول جو

مشتها(مُ تَ)
مرغوب. (غیاث) (آنندراج) ، آرزو. (غیاث) (آنندراج) :
قوم معکوسند اندر مشتها
خاک خوار و آب را کرده رها.
مولوی.
در مثال و قصه و فال شماست
در غم انگیزی شما را مشتهاست.
مولوی.
و رجوع به مشتهی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتهی
تصویر مشتهی
خواسته، آرزو شده، مرغوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتها
تصویر منتها
نهایت، مقابل مبتدا، پایان، آخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتهر
تصویر مشتهر
شهرت یافته، شهرت داده شده، مشهور، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتهی
تصویر مشتهی
آنکه چیزی را می خواهد و آن را آرزو می کند
با اشتها، اشتهادار
دارای میل و شهوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتها
تصویر اشتها
میل به غذا داشتن، آرزوی طعام، خواستن چیزی، آرزو داشتن، آرزوی چیزی کردن
فرهنگ فارسی عمید
آلتی فلزی که در مشت جا می گیرد و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم به کار می رود، دستۀ کارد و خنجر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ هَِ)
شهرت دهنده. (آنندراج) (غیاث). آن که مشهور میکند و شهرت میدهد، آن که اعلان می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سرماجای. مشتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خانه زمستانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشتاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ / تِ)
چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ / تِ)
سرشته و خمیر. (فرهنگ رشیدی) :
دل شب ارده و خرمای مشته
به چشم بنگی اسباب تمام است.
احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به مشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
مرکّب از: ’مشت’ + ’ه’، پسوند نسبت و تشبیه، پهلوی ’موستک’ (مشت)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دستۀ هر چیز را گویند عموماً همچو دستۀ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان)، دستۀ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا)، دستۀ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی)، دستۀ هر چیز را گویند مثل دستۀ کارد و خنجرو امثال آن. (جهانگیری)، دستۀ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) :
به کف مشتۀ آن گل بیخزان
زده غنچه را مشتها بر دهان.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)،
، افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مدق گویند. (برهان)، افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج)، مشتۀ نداف و حلاج. (انجمن آرا)، دستۀ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء)، مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستۀ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستۀ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانۀ حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد، چون غندۀ پنبه.
قریعالدهر.
با خلق به داوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی.
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وزافق کمان.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری)،
، پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یشت به معنی نیایش و فدیه و مانند آن است و آن مجموعۀ سرودهایی برای هرمزد و ایزدان هفتگانه یعنی امشاسپندان و فرشتگان دیگر است و ظاهراً اصلاً این مجموعه موزون بوده است و آن جزوی از اوستای کنونی است. (یادداشت مؤلف). یشت، کلمه اوستایی آن یشتی از ریشه کلمه یسنا برای ستایش به طور عموم آمده و یشتها به ویژه برای ستایش آفریدگارو نیایش امشاسپندان و ایزدان. در فرهنگهای پارسی یشتن را به معنی عبادت کردن گرفته اند. مؤلف برهان می نویسد: ’یشتن به لغت زند و پازند (!) به معنی زمزمه کردن و چیزی خواندن باشد بر طعام، و آن عبادتی است مغان را در وقت طعام خوردن’. پیداست که در این تعبیر معنی یشتن را از عمومیت ساقط و به باژ و زمزمه تخصیص داده است. زراتشت بهرام پژدو در ارداویرافنامه گوید:
چو از کار یزشچاری گذشتند
از اول کار، جایی می بیشتند.
و نیز:
ز بیم کارزار و قحط و کشتن
نبد پروای دین و باژو یشتن.
و یشت در برهان ’نام نسکی باشد از کتاب زند’ زراتشت بهرام در زراتشت نامه گوید:
ز بهر روان هرکه فرمود یشت
پشیمان شد از گفت خود بازگشت.
یشتها امروز اگرچه ترکیب شعری ندارد، ولی هنوز هم کلامش موزون و با طرزی شاعرانه، با عبارات بلند و تخیلات عالی سروده شده است. اصلاً همه یشتها منظوم بوده. منتها دارای اوزان هجایی، و مانند گاتهابه قطعات و بیتها منقسم و شمارۀ هجاهای آن 8 و گاهی 10 و 12 بوده است. بعدها به واسطۀ تصرفاتی که در آنها شده و به علت تفسیر که به تدریج جزو متن گردیده ترکیب شعری آن بهم خورده است. با وجود این، اوزان آن به خوبی معلوم است و میتوان دوباره به شکل اصلی درآورد. برخی از یشتها بسیار قدیمی به نظر می رسند. اکنون 21 یشت موجود است که بعضی از آنها کوتاه و بعضی دیگر بسیار بلندند. اسامی یشتها به قرار ذیل است:
1- هرمزدیشت. 2- هفت امشاسپندیشت. 3- اردیبهشت یشت. 4- خردادیشت. 5- آبان یشت. 6- خورشیدیشت. 7- ماه یشت. 8- تیریشت. 9- گوش یشت. 10- مهریشت. 11- سروش یشت. 12- رشن یشت. 13- فروردین یشت. 14- بهرام یشت. 15- رام یشت. 16- دین یشت. 17- اردیشت. 18- اشتادیشت. 19- زامیادیشت. 20- هوم یشت. 21- ونندیشت.
از این میان خصوصاً یشتهای 5 و 8 و 10 و 13 و 14 و 17 و 19 بسیار قدیمند. (از یشتها ج 1 ص 14) (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی صص 130- 131). در برهان و آنندراج و ناظم الاطباء آن را نسکی از نسکهای زند آورده اند که درست نیست
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مشتات. مشتا. (منتهی الارب). خانه زمستانی. (مهذب الاسماء). سرماجای. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشتی ̍. (اقرب الموارد) : تا سخن به بحث نواحی خراسان رسید و از مربع و مصیف و مشتاه آن پرسید. (جهانگشای جوینی). و پادشاه در ’لم سر’ که مشتاه آن حدود بود مقام فرمود. (جهانگشای جوینی). و چون سلطان به شهر رسید خرابیها را مرمت فرمود و زمستان را عزیمت مشتاه مازندران به تقدیم رسانید. (جهانگشای جوینی). و قاآن بفرمود تا میان بلاد ختای و موضع مشتاه از چوب و گل دیوار کشیدند. (جهانگشای جوینی). و از آنجا روان گشتی، چنانکه آخر فصل خریف که ابتدای فصل زمستان ایشان است به مشتاه رسیدی. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مشتا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
پیرشونده. یقال: اشتهب الرأس، اذا شاب. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
خواهش کننده و آرزومند. (غیاث) (آنندراج). آن که میخواهد چیزی را و آرزوی آن میکند. آن که دوست میدارد چیزی را. (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند. خواهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سفرۀ او پیش این از نان تهی است
پیش یعقوب است پر، کو مشتهی است.
مولوی.
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.
مولوی.
، بااشتها: بیمار مشتهی به صحت نزدیکتر از تندرست بی اشتها که آن صحت می افزاید و این رنج. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مشتهاه. نزد فقها زنی را گویند که سن او بحدی رسیده باشد که مردان را بدو رغبت افتد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از فرهنگ علوم نقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ها)
خواسته و مرغوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آرزو. مطلوب:
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمراً و قل لی انها.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 249).
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان.
مولوی.
و رجوع به مشتها شود
لغت نامه دهخدا
دسته هر چیز را گویند، آلت فلزی که در مشت جا میگیرد و در صحافی و کفشدوزی بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتا
تصویر مشتا
بنگرید به مشتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتها
تصویر منتها
رسم الخطی در فارسی برای منتهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتاه
تصویر مشتاه
سرد سیر سرداب سردابه
فرهنگ لغت هوشیار
نام آور نامور بلند آوازه سر شناس نامی خنیده نامی کننده شهرت یافته، محل شهرت: ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا محدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر. (دیوان کبیر)، مشهور معروف. شهرت دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
پژهان انگیز گرای انگیز پژهانمند گرایا خواهش کرده شده میل شده، غذایی که بان رغبت شده. رغبت کننده بچیزی، دارای شهوت و میل، خواهش کننده طعام دارای اشتها
فرهنگ لغت هوشیار
خوار تاری، پژهان این سخن گفتنی است که آنندراج) پژهان (را با) رشک (سنجیده و نیک در یافته که پژهان آرزوی خواستن است و رشک به خود پیچیدن از داشتن دیگران، آرزوی داشتن خواهانی آرزو خواستن خواهان شدن، آرزو کردن، میل بغذا داشتن، خواهانی خواست، آرزوی طعام، چیزی خواستن وآرزوی آن کردن، ودوست داشتن آنرا، اشتها داشتن، رغبت به غذا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتهر
تصویر مشتهر
((مُ تَ هَ))
مشهور، معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتهر
تصویر مشتهر
((مُ تَ هِ))
شهرت دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتهی
تصویر مشتهی
((مُ تَ))
آرزومند، خواهان
فرهنگ فارسی معین
((مُ تِ))
ابزاری فلزی که در مشت جا می شود و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم از آن استفاده می کنند، دسته هرچیزی مانند کارد و خنجر
فرهنگ فارسی معین
بنام، پرآوازه، شهره، مشهور، معروف، نامدار، نام آور، نامور
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اما، لیکن، ولی، آخر، انتها، پایان، درنهایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شالی درو شده ای که در یک مشت جای گیرد، دسته ی گاو آهن، بافه
فرهنگ گویش مازندرانی