جدول جو
جدول جو

معنی مسوار - جستجوی لغت در جدول جو

مسوار
نوعی برنج که ترکیب مس، روی و قلع تهیه می شود
تصویری از مسوار
تصویر مسوار
فرهنگ فارسی عمید
مسوار(مِسْ)
مرکّب از: مس + وار، پسوند شباهت، مس مانند. آلیاژی است از مس و روی (مانند برنج) ولی مقدار مس آن تا حدود 72 درصد می رسد (مقدار مس در برنج معمولاً 55 درصد است) به همین جهت رنگ آن بیشتر شبیه رنگ مس است (رنگی بین قرمزی و زردی) با تلالؤ وجلای خاص که بر خلاف مس در برابر هوا به زودی اکسید نمی شود و جلای خودش را حفظ می کند، از مسوار در صنایع مختلفه، از قبیل: صنایع الکتریکی و ساختن پوکۀ فشنگها و سیم برق استفاده میکنند. در قدیم نیز از این آلیاژ برای ساختن سماورهای گران قیمت استفاده میکردند. (از لاروس بزرگ) (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
مسوار
مس مانند، فلزی مخلوط است. قسمت عمده آنرا مس تشکیل میدهد که با فلزی دیگر آمیخته. رنگ آن برنگ طلاست و کمتر زنگ آن برنگ طلاست وکمتر زنگ میزند و تیره میشود. در قدیم سماورهای عالی را از ورشو یا مسوار می ساختند: سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند
فرهنگ لغت هوشیار
مسوار((مِ))
آلیاژ مس و روی با جلای زیاد و رنگ سرخ مایل به زرد که در قدیم برای ساختن سماور و ظرف های آشپزخانه به کار می رفت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسبار
تصویر مسبار
میل جراحی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسوجر
تصویر مسوجر
قلاده برگردن مثلاً دیو مسوجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسواک
تصویر مسواک
وسیله ای با الیاف انعطاف پذیر در یک سر آن، برای تمیز کردن دندان ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسوار
تصویر اسوار
سورها، بارو های شهر، دیوارهای دور شهر، جمع واژۀ سور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسوار
تصویر نسوار
برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، ناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
میخ، میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
فرهنگ فارسی عمید
(اَسْ)
جمع واژۀ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
در پهلوی: ارژانیک، منسوب به ارزان. ارزنده. (رشیدی) :
گه رفتن صفاهان داد آنرا
که ارزانی است بختش صد جهان را.
(ویس و رامین).
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثی است بجان ارزانی.
انوری.
لغت نامه دهخدا
(اَسْ / اُسْ)
دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمد بن احمد اسواری
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
دست ورنجن. (ربنجنی). دست برنجن. سوار. یاره. ج، اسوره، اساور، اساوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِسْ/ اُسْ)

{{معرّب از فارسی}} قائد فارسیان: الاسوار (بالکسر) ، من اساورهالفرس، عجمی معرب، و هو الرامی و قیل الفارس. و الاسوار (بالضم) لغه فیه، و یجمع علی ’الاساور’ و الاساوره قال الشاعر:
و وتر الاساور القیاسا
صغدیه تنتزع الانفاسا.
و قال الاّخر:
اقدم اخانهم علی الاساوره
ولا تهالنک رجل نادره.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 20-21). ’قرأت فی کتب العجم ان کسری بعث وهرز الی الیمن لقتال الحبشه فلما اصطفوا قال وهرز لغلام له: اخرج الی من الجعبه نشابه و کان الاسوار یکتب علی کل ّ نشابه فی جعبته، فمنها ما یکتب علیه اسم الملک و منها ما یکتب علیه اسم نفسه، و منها ما یکتب علیه اسم ابنه، و منهاما یکتب علیه اسم امرأته...’. (عیون الاخبار ج 1 ص 149).
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به ’اسفار’ مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اسفار شود، مذی انداختن مرد بعد انتشار نره، گذاشتن خر نرۀ خود را. (منتهی الارب). رجوع به اساعه شود
لغت نامه دهخدا
مرماخوز: اگر خواهی زتب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. (محمود تانیسری)
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ایست مرکب ازبرگ خشک تملول نرم کوبیده وکمی آهک وآنرامیان لب و دندان ریزندومکندوآن درهندوپاکستان رواج داردناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوار
تصویر اسوار
جمع سور، باروها، باره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروار
تصویر مروار
یکی از گونه های درخت بید که آنرا سرخ بید گویند
فرهنگ لغت هوشیار
زخم کاو، گمانه کاویانه نگرید به مسبار آلتی که بدان غور و ژرفای محلی را اندازه گیرند: و بمسبار استقصاغور محاسن و مقابح همه بشناختم، میل جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطار
تصویر مسطار
می ترش، می تازه می نو ساخته، گرد بلند گرد بر خاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسواط
تصویر مسواط
کفگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوار
تصویر منوار
شید افکن چراغ خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغوار
تصویر مغوار
تازنده: مرد، تیزتک: اسپ سخت جنگجو و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
چوب دندان، دندان مال چوچ (مخزن الادویه) روفان آلتی که بوسیله آن دندانها را پاک کنند خواه از چوب باشد یا موی جانوران و غیره برس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسواه
تصویر مسواه
بنگن: پنجه ابزاری است برای تراز کردن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوار
تصویر اسوار
((اُ یا اِ))
سوار، دلیر، آزاده، مفرد اساور، اساوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسواک
تصویر مسواک
((مِ))
ابزاری که با آن دندان ها را می شویند، جمع مساویک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغوار
تصویر مغوار
((مِ))
سخت جنجگو و غارتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهوار
تصویر مهوار
((مَ))
مانند ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسوار
تصویر نسوار
((نِ))
ناس، برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط کرده در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، ناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
((مِ))
میخ، جمع مسامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسواک
تصویر مسواک
برس
فرهنگ واژه فارسی سره