جدول جو
جدول جو

معنی اسوار

اسوار((اُ یا اِ))
سوار، دلیر، آزاده، مفرد اساور، اساوره
تصویری از اسوار
تصویر اسوار
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با اسوار

اسوار

اسوار
سورها، بارو های شهر، دیوارهای دور شهر، جمعِ واژۀ سور
اسوار
فرهنگ فارسی عمید

اسوار

اسوار

{{مُعَرَّب اَز فارسی}} قائد فارسیان: الاسوار (بالکسر) ، من اساورهالفرس، عجمی معرب، و هو الرامی و قیل الفارس. و الاسوار (بالضم) لغه فیه، و یجمع علی ’الاساوِر’ و الاساوِرَه قال الشاعر:
و وتر الاساور القیاسا
صغدیه تنتزع الانفاسا.
و قال الاَّخر:
اقدم اخانهم علی الاساوره
ولا تهالنک رجل نادره.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 20-21). ’قرأت فی کتب العجم ان کسری بعث وهرز الی الیمن لقتال الحبشه فلما اصطفوا قال وهرز لغلام له: اخرج الی من الجعبه نشابه و کان الاسوار یکتب علی کل ّ نشابه فی جعبته، فمنها ما یکتب علیه اسم الملک و منها ما یکتب علیه اسم نفسه، و منها ما یکتب علیه اسم ابنه، و منهاما یکتب علیه اسم امرأته...’. (عیون الاخبار ج 1 ص 149).
لغت نامه دهخدا

اسوار

اسوار
دست ورنجن. (ربنجنی). دست برنجن. سوار. یاره. ج، اَسْوِرَه، اَساوِر، اَساوِرَه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

اسوار

اسوار
دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمد بن احمد اسواری
لغت نامه دهخدا

اسوار

اسوار
در پهلوی: ارژانیک، منسوب به ارزان. ارزنده. (رشیدی) :
گه ِ رفتن صفاهان داد آنرا
که ارزانی است بختش صد جهان را.
(ویس و رامین).
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثی است بجان ارزانی.
انوری.
لغت نامه دهخدا

اسوار

اسوار
جَمعِ واژۀ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا

اسوار

اسوار
مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به ’اسفار’ مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اسفار شود، مذی انداختن مرد بعد انتشار نره، گذاشتن خر نرۀ خود را. (منتهی الارب). رجوع به اساعه شود
لغت نامه دهخدا