جدول جو
جدول جو

معنی مسماس - جستجوی لغت در جدول جو

مسماس
(مَ)
سبک رو. سبک کار. شوریده. (منتهی الارب ذیل مادۀ م س س) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مسماس
(صُ)
آمیخته و شوریده شدن کار. مسمسه. (منتهی الارب ذیل مادۀ م س س) (از ناظم الاطباء). مسمس الامر مسمسهً و مسماساً، آمیخته شد آن کار وشوریده گشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسمسه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسمار
تصویر مسمار
میخ، میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسما
تصویر مسما
معیّن، معلوم
نامیده شده
خوراکی که از گوشت، بادمجان یا کدو تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مماس
تصویر مماس
مالیده شده، به هم ساییده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساس
تصویر مساس
دست مالیدن، مالش
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
جوانمرد و خوشخوی و ملاطف. ج، مسامیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک رو سبک کار شوریده. (منتهی الارب). سبک و غیروزین. (ناظم الاطباء). خفیف. (اقرب الموارد) (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
در ابیات ملحقۀ نصاب به معنی قلم آورده، و دردیگر کتب یافته نشد. (غیاث) (آنندراج) :
الماس قلمتراش و ملماس قلم
انقاس مداد و نام جنسش حبر است.
(نصاب الصبیان چ برلین، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ماس س)
پیوسته و متصل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ ما)
رسم الخطی از مسماه. تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مسماه و مسمی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوب دوشاخه که خرگاه را به وی درواکنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گاو سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ ما)
تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته شده (در زن). موسوم. مسمات. خوانده شده. و رجوع به مسمات و مسمی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پای تابه. (منتهی الارب ذیل مادۀ س م و) (ناظم الاطباء). جورب. (اقرب الموارد) (نشوء اللغه). جوراب
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خرمابنی که بیخ شاخه های آن رفته باشد. (منتهی الارب) ، مسلاس القیاد، منقاد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متماس
تصویر متماس
یکدیگر را مس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
بارهنگ آبی از گیاهان، سایش دستمالی مس کردن دست مالیدن سودن، مس سایش
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته فارسی گویان از مسمن چرباک رسمالخطی از مسمی، نوعی غذا که با گوشت (گوسفند یا مرغ) وبادنجان و غیره پزند و آن اقسامی داردمانند مسمای بادنجان مسمای بره مسمای ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مماس
تصویر مماس
با هم سائیده شده، بسوده، مالیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مماس
تصویر مماس
((مُ سّ))
به هم ساییده شده، مالیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
((مِ))
میخ، جمع مسامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متماس
تصویر متماس
((مُ تَ))
یکدیگر را مس کننده، به هم پیوندنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساس
تصویر مساس
((مِ))
سودن، مالیدن
فرهنگ فارسی معین
((مُ سَ مّ))
نوعی غذا که با گوشت و بادمجان و غیره پزند و آن اقسام مختلف دارد مانند مسمای بادمجان، مسمای مرغ و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مماس
تصویر مماس
بهم ساییده
فرهنگ واژه فارسی سره
میخ، وتد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مماس
تصویر مماس
Tangent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مماس
تصویر مماس
tangente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مماس
تصویر مماس
styczna
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مماس
تصویر مماس
касательная
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مماس
تصویر مماس
дотична
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مماس
تصویر مماس
raaklijn
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مماس
تصویر مماس
Tangente
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مماس
تصویر مماس
tangente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی