جدول جو
جدول جو

معنی مسح - جستجوی لغت در جدول جو

مسح
پاک کردن، اثر چیزی را از چیز دیگر برطرف ساختن، مالیدن، در فقه دست مالیدن به پیش سر و روی پاها هنگام وضو گرفتن
تصویری از مسح
تصویر مسح
فرهنگ فارسی عمید
مسح(صَ)
مالیدن و دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن. (از منتهی الارب). ازاله اثر از چیزی، چنانکه در دعا گویند ’مسح اﷲ مابک من عله’، یعنی آن را برطرف کند. (از اقرب الموارد). پاک کردن. زدودن: قشو، مسح کردن روی. (از منتهی الارب). بسودن به روی دست. (تاج المصادر بیهقی). دست مالیدن. (غیاث). مالیدن و بسودن به روی دست. (دهار) ، در اصطلاح فقهی مرور دادن و گذر دادن دست تر، بدون تسییل. (از تعریفات جرجانی). اصابت دست تر به عضو، خواه این تری از ظرف آب باشد یا باقی ماندۀ شستن یکی از اعضای شسته شده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که دست را که از آب تر باشد بر سر و پاها کشند با آب وضو یعنی با تریی که از شستن دست و صورت برای وضو باقی مانده است، و ترتیب آن این است که بعد از فراغت از شستن دست چپ ابتدا با سرانگشتان دست راست از وسط سر تا نزدیک پیشانی (رستنگاه مو) یا به اندازۀ مسمّا کشیده می شود، بعد با دست راست به پای راست از انگشت ابهام تا کعب و بعد با دست چب به پای چپ:
گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
- مسح پا، دراصطلاح فقهی، در وضو مالش کف دست تر از نوک انگشتان پا تا مفصل:
دگر مسح سر بعد از آن مسح پای
همین است ختمش بنام خدای.
سعدی (بوستان).
- مسح سر، مالش دست تر بر جلو سر. چنانچه در وضو کنند. (ناظم الاطباء).
، قصد از مسح روغن زیتون یا روغن دیگر است بر چیزی که آن را از برای خدمت حضرت اقدس الهی تخصیص دهند. شریعت موسوی مسح اشخاص و اماکن و ظروف را امر فرموده و روغن خاصی از برای این کار ترتیب می دهد که مرکب از بهترین عطرها می باشد. (قاموس کتاب مقدس) ، آفریدن خدای تعالی چیزی نیک فال و یا نافرجام را، از اضداد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخن خوش گفتن جهت فریفتن کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شانه کردن. (از منتهی الارب). شانه کردن گیسوهای زن را. (از اقرب الموارد) ، دروغ گفتن. (از منتهی الارب). کذب. (اقرب الموارد). تمساح. و رجوع به تمساح شود، بریدن به شمشیر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، زدن. (از منتهی الارب). ضرب. (اقرب الموارد) ، قطع کردن گردن کسی را یا زدن به آن. (از اقرب الموارد) ، زمین پیمودن. (از منتهی الارب). ذرع کردن و تقسیم کردن زمین را با مقیاس. (از اقرب الموارد). مساحه. و رجوع به مساحه شود، همه روز راندن شتر را. (از منتهی الارب). حرکت کردن شتران در تمام روز. (از اقرب الموارد) ، رنجانیدن و پشت ریش کردن و لاغر گردانیدن شتران را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (غیاث). نکاح. (از اقرب الموارد). مباضعت، بیرون کشیدن شمشیر را از غلاف. (از اقرب الموارد). آختن تیغ، باقی ماندن اثر چیزی بر شخص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسح(مِ سَح ح)
فرس مسح، اسب خوش رفتار. (منتهی الارب). اسب جواد و تیزرفتار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسح(مِ)
پلاس. که بر آن نشینند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کساء موئین. مانند جامۀ راهبان. (از اقرب الموارد) ، میانۀ راه. (منتهی الارب). جاده. (اقرب الموارد). ج، امساح و مسوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسح(صُ غی ی)
کفتن شکم دو ران از درشتی جامه. یا بهم سائیدن دو ران. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مسح(مُ سِح ح)
خرمای سخت و خشک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مسح
مالیدن و دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن
تصویری از مسح
تصویر مسح
فرهنگ لغت هوشیار
مسح((مَ))
پاک کردن، کشیدن دست تر به فرق سر و روی پاها هنگام وضو گرفتن
تصویری از مسح
تصویر مسح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسحور
تصویر مسحور
سحرزده، جادوشده، فریفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسحوق
تصویر مسحوق
ساییده شده، کوبیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ حَ)
تیشه. (منتهی الارب). منحت. (اقرب الموارد) ، سوهان. (دهار) (منتهی الارب). مبرد. (اقرب الموارد) ، داس. (دهار) ، خرک پزداغ. (دهار) ، زبان، از هر که باشد. (منتهی الارب). لسان. (اقرب الموارد). زبان. (دهار) ، زبان خطیب. (منتهی الارب) ، خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ماهر در قرآن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جلاد که حدود را بر پا کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جلاد. (دهار) ، ساقی شادمان. (منتهی الارب). ساقی نشیط و چابک. (از اقرب الموارد) (دهار) ، دلاوری که تنها کار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شجاع. (دهار) ، شخص خسیس و حقیر و پست. (از اقرب الموارد) ، شیطان. (اقرب الموارد) ، خرکره. (منتهی الارب) ، گورخر. (منتهی الارب). حمار وحش. (اقرب الموارد) ، نهایت در جود و سخاوت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ارادۀ صادق. (منتهی الارب). عزم صارم. (دهار). گویند رکب مسحله، یعنی بر عزم و ارادۀ خویش رفت. (از اقرب الموارد) ، گمراهی. (منتهی الارب). غی، رکب مسحله، تبعیت از گمراهی خود کرد و از آن بازنایستاد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : اًن بنی امیهلایزالون یطعنون فی مسحل ضلاله، یعنی بر آن مصمم هستند. (از کلام علی (ع) از اقرب الموارد) ، پرویزن. (منتهی الارب). منخل و غربال. (از اقرب الموارد) ، دهانۀ توشه دان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناودان سخت راننده آب را. (منتهی الارب). ناودان و میزاب که در مقابل آب آن توانایی نباشد. (از اقرب الموارد) ، رسن یکتا تافته. (منتهی الارب). حبل و ریسمان که آن را به تنهایی تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، جامۀ پاکیزه، از پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لگام، یا کام لگام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دو حلقۀ دو طرف دهانۀ لگام که داخل یکدیگر هستند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهن که در زیر زنخ اسب بود برپهنا. (دهار) ، جانب ریش، یا پایین رخسار و عذارین تا مقدم ریش، که آن دو را مسحلان نامند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ رخسار و ’عارض’ مرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باران بسیار و فراوان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باران نیک. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میمنت گرفتن به چیزی به جهت بزرگی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبرک به چیزی به جهت فضل آن و گویند: فلان یتمسح بثوبه، یعنی لباس وی را به بدنها می مالند و بدان بخدا نزدیکی می جویند. (از اقرب الموارد) ، دست بدست مالیدن: فلان یتمسح، یعنی، چیز نداردگویا مسح میکند دست را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست مالیدن و مسح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در چیزی مالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، غسل کردن به آب. (از اقرب الموارد) ، و در حدیث آمده است: تمسحوا بالارض فانها بکم بره، یعنی بزمین تیمم کنید و گفته اند مقصود مالیدن پیشانی است برخاک زمین در سجود بدون حایلی. (از اقرب الموارد) ، وضو گرفتن برای نماز (از اقرب الموارد)
خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح (زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است). (از دزی ج 1 ص 152). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
نعت مفعولی از اسحات. رجوع به اسحات شود، مال مسحت، مال برده و از بیخ برکنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحوت. و رجوع به مسحوت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَحْ حَ)
نعت مفعولی از تسحیج. رجوع به تسحیج شود، چیزی که پوست آن را کنده باشند. (از اقرب الموارد) ، خر بسیار گزیده و خراشیده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَحْ حَ)
نعت مفعولی از تسحیر. رجوع به تسحیر شود. کاواک و میان تهی. (منتهی الارب). مجوف، و اصل آن کسی است که ’سحر’ و ریۀ او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، محتاج طعام و شراب علت نهاده. (منتهی الارب). آنکه به او طعام داده باشند و او را سرگرم کرده باشند. (از اقرب الموارد) ، فریفته و مشغول. (منتهی الارب) ، آنکه او راطعام سحور داده باشند. (از اقرب الموارد) ، مسحور و سحرزده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه او را سحر کرده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَف ف)
مصدر میمی است از سحط. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سحط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
خشکنای گلو. (منتهی الارب). حلق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
مسحف الحیه، نشان و اثرمار بر زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
وسیله و ابزار سودن و نرم کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
نام جنّیه ای که عاشق اعشی بود. (از منتهی الارب). نام تابعۀ اعشی که از جنیّان بود و اعشی گمان می برد که او را دنبال می کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
نعت مفعولی از اسحال. رجوع به اسحال شود، رسن یک تاب داده، خلاف مبرم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نیکوحال: جأالفرس مسحناً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
اسم المره است مصدر مسح را. (از اقرب الموارد). یک مالش. یک بار مسح کردن. رجوع به مسح شود، اندک. و اثر اندک که از لمس کردن دست نمناک بر روی جسم میماند، و از آن جمله است که گویند: علیه مسحه من جمال أو هزال، یعنی اندکی از آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حا)
جمع واژۀ مسیح. (اقرب الموارد). رجوع به مسیح شود
لغت نامه دهخدا
موزه بزرگان، جامه زبر نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا میکردند (غیاث) : مسحی در پای ور کوه در دست از دور سلام کرد و بنشست. (اوحدی) غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار. (نظام قاری. 23) توضیح بعضی در ین بیت گلستان: دلقت بچه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار. یاء نسبت یعنی جامه زبر و خشن که از موی بز خر و شتر میبافتند و صوفیه بتن میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحر
تصویر مسحر
کاواک میان تهی، فریفته، جادو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحت
تصویر مسحت
از بیخ بر کنده، داراک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امسح
تصویر امسح
یک چشم، گردنده، هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسح
تصویر تمسح
مسح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوق
تصویر مسحوق
سوده، کوفته، ریزه ریزه شده ساییده شده، کوبیده شده کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسحور، جادوساران فریفتگان جمع مسحور درحالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحی
تصویر مسحی
((مَ))
نوعی کفش که صلحا و امرا در پا می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمسح
تصویر تمسح
((تَ مَ سُّ))
دست مالیدن به چیزی، مسح کردن، روغن مالی کردن بدن
فرهنگ فارسی معین