جدول جو
جدول جو

معنی مستفرنگ - جستجوی لغت در جدول جو

مستفرنگ
(مُ تَ رَ)
نعت مفعولی برساخته از کلمه ’فرنگ’. منحوت از فرنگ و فرنگی. فرنگی مآب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مستفرنگ
از ساخته های فارسی گویان به روش تازی فر نگزده فرنگیدوست کسی که در پوشیدن لباس و آداب و عادات شیوه فرنگیان را تقلید کند. توضیح کلمه ای غلط است که بسیاق عربی ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
مستفرنگ
((مُ تَ رَ))
کسی که در پوشیدن لباس و آداب و عادات شیوه فرنگیان را تقلید کند
تصویری از مستفرنگ
تصویر مستفرنگ
فرهنگ فارسی معین
مستفرنگ
اسم فرنگی ماب، اروپایی ماب، غرب زده
متضاد: مستعرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماترنگ
تصویر ماترنگ
جانوری شبیه چلپاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماتورنگ
تصویر ماتورنگ
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترنگ
تصویر سترنگ
استرنگ، برای مثال همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفرغ
تصویر مستفرغ
جای استفراغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرنگ
تصویر استرنگ
گیاه سمّی مهرگیاه، برای مثال بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی - ۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ فَ رَ)
اسفرنج است که قریه ای باشداز قرای سمرقند. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری). مولد سیف الدین اسفرنگی شاعر. (انجمن آرای ناصری) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
معانی وشرح که بر کلام خدا نویسند. (برهان) (آنندراج). تفسیر بر کلام خالق یا خلق. (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 252 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین.
مختاری.
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187).
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 187).
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب
که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استفراخ. بیرون آوردن دارنده جهت چوزه. (از منتهی الارب). کبوتری که جهت چوزۀ خود جامی گیرد. (ناظم الاطباء). کسی که کبوتر را برای جوجه ها بگیرد. (از اقرب الموارد). رجوع به استفراخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استفراد. کسی که در چیزی فرد و بی نظیر باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه کاری را به تنهایی انجام دهد. (از اقرب الموارد). رجوع به استفراد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استفراع. آغازکننده سخن یا چیزی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استفراع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
جای خالی کردن چیزها: مهندس کارخانه ایجاد و ابداع چون نهال پلید او را مستفرغ فضالات قاذورات فساد و مستودع اخلاط... (جهانگشای جوینی). و رجوع به استفراغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استفراغ. تهی نمایندۀ معده از افزونیها. (از منتهی الارب). قی کننده. (از اقرب الموارد). آنکه قی می آورد. (ناظم الاطباء). شکوفه کننده، آنکه نهایت کوشش و جهد خود برای انجام کاری به کار برد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِهْ)
نعت فاعلی از استفراه. آنکه یابوی گرامی و اعلی بدست می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به استفراه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تِ رِ / رَ)
مارمولک. چلپاسه. (فرهنگ جهانگیری). چلپاسه را گویند و بعضی گویند سام ابرص است که نوعی از چلپاسه باشد. چون شکم او را بشکافند و بر گزندگی عقرب نهند در ساعت درد ساکن شود. (برهان). گلباسو و جلباسه معرب آن است. (آنندراج). چلپاسه و قسمی از آن که به تازی سام ابرص گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به چلپاسه و سام ابرص و مارمولک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِن ن)
نعت فاعلی از استفنان. بر فنون چیزی بردارنده کسی را. (از منتهی الارب). آنکه اسب خود را بر فنونی از راه رفتن وامیدارد. (از اقرب الموارد). رجوع به استفنان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ تَ رَ)
مردم گیاه. یبروح الصنم. (جهانگیری). مهرگیاه. یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیاه بندند و سر دیگر بر گردن آن سگ و قدری نان پیش آن سگ اندازند دورتر به آن سگ و سگ به واسطۀ برداشتن نان زور کند و آن گیاه را بکند فی الحال سگ بمیرد و از این جهت آنرا سگ کنک و سگ کن گویند. (سروری). نباتی بود بصورت مردم روید هم نر باشد هم ماده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردم گیاه باشد و آن گیاهیست مانند مردم و نگونسار بود و ریشه آن بجای موی سر باشد نرو ماده بهم درآمیخته و دستها در گردن یکدیگر کرده وپایها در هم محکم نموده. گویند هر کس آن گیاه را بکند هلاک شود پس بدین واسطه اگر کسی خواهد آنرا بکند اول حوالی و اطراف آنرا خالی میکند و سگی گرسنه را ریسمانی بر کمر می بندد و سر دیگر ریسمان را بر ریشه آن و قدری گوشت در پیش آن سگ بدور می اندازد تا بقوت آن سگ گیاه از بیخ کنده میشود و سگ بعد از چند روز میمیرد و آنرا سگ کن به این اعتبار میگویند ویبروح الصنم خوانند و گویند اگر کسی بنام شخصی یک عضو از اعضای او را جدا کند در همان روز یا روز دیگر همان عضو آن شخص را جدا کنند. (برهان). صاحب مؤید الفضلاء گوید: در اداه گفته است که در ختن روید و در بعضی حلب نوشته اند که بهندی آنرا لکهان گویند اما در لکهان این خاصیت نیست که هرکه بکند بمیرد. کاتب او را بسیار دیده است، بیخ او مانند صورت آدمی باشد و نر و ماده نیز میشود، آنچه نر باشد آنرا اگر عقیمه زن با شیر ماده گاو بخورد اغلب است که بکرم الله آبستن شود - انتهی. گیاهی است که بیخ آن بصورت آدمی است و آنرا بعربی یبروج بوزن دیجور گویند. صاحب قاموس گوید: بیخ تفاح دشتی است و بجهت مناسبت ترکیب آدمی آنرا مردم گیاه خوانند چون مشهور است که هرکه آنرا بکند در آن سال بمیرد سگی را بر آن بندند و نان در پیش سگ افکنند اندکی دور که دهان سگ بدان نرسد که بقصد خوردن نان سگ قوت کند و ریشه آن کنده شود و آنرا سگ کن نیز گویند. صاحب شرفنامه گوید که بتجربت رسیده چنین که مشهور است نیست. (انجمن آرا). آنچه گفته که کننده آن بمیرد خلاف واقعاست و در شرفنامه گوید که بهندی لکهمنان گویند و مکرر آزموده شده آن خاصیت ندارد. (رشیدی) :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
همیشه تا به زبان گشاده و دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همه خاک او نرم چون توتیا
بر او مردمی رسته همچون گیا...
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای
بگاوان از آن چند خوردند و برد
هر آن گاو کآن کند بر جای مرد.
اسدی.
در استرنگ هیأت مرم نهاده حق
مردم گیاه اسم و علم یافت استرنگ.
سوزنی.
بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکرحق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
و مخفف آن سترنگ است:
از آن جهت که ترا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ.
عسجدی یا ازرقی.
لفاح. لفاحه. تفاح الجن. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره (شاید مصحف ماندراگرا). تفاح بری. مهر. سابیزج. سابیزک. شجرۀ سلیمان. سراج القطرب. یم رده
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ غَ)
تأنیث مستفرغ. رجوع به مستفرغ شود، ناقۀ بسیارشیر، اسب تیزرو که از تک و دو خود چیزی باقی نگذاشته باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ مَ)
زن تنگ کرده شرم به دارو. (از منتهی الارب). زن که داروهای عفص به کار برد: کتب عبدالملک الی الحجاج: یا ابن المستفرمه بعجم الزبیب !
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بمعنی سوسمار است و آن جانوری باشد که شافعی مذهبان خورند و عربان ضب خوانند، به موش خرما شباهتی دارد لیکن ازو بزرگتر است. پیه او را زنان به جهت فربه شدن خورند. (برهان). ماترنگ. (آنندراج). سوسمار که بتازی ضب گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به سوسمار و ماترنگ و چلپاسه و سام ابرص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستفرغ
تصویر مستفرغ
جای خالی کردن چیزها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماترنگ
تصویر ماترنگ
مارمولک، چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتورنگ
تصویر ماتورنگ
سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماترنگ
تصویر ماترنگ
((تُ یا تِ رَ))
سوسمار، چلپاسه
فرهنگ فارسی معین