جدول جو
جدول جو

معنی مستبدل - جستجوی لغت در جدول جو

مستبدل(مُ تَ دَ)
نعت مفعولی از استبدال. بدل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استبدال شود
لغت نامه دهخدا
مستبدل(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از استبدال. گیرنده چیزی را بدل چیزی و خواهنده چیزی را در عوض چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدل کننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استبدال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستدل
تصویر مستدل
طلب دلیل کننده، آنکه دلیل می خواهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
کسی که که کاری را به رای خود و بدون مشورت دیگران انجام بدهد، خود رای، خودسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
ثابت کرده شده با دلیل و برهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبدل
تصویر متبدل
تبدیل شونده، عوض شونده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استبعال. نخل مستبعل و مکان مستبعل، خرمابن و مکان که بعل شده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بعل شود، شوهرشونده. (منتهی الارب). مردی که شوهر زنی شود. (اقرب الموارد). رجوع به استبعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِل ل)
نعت فاعلی از استبلال. به شده از بیماری و نیکوحال شده بعد سختی و لاغری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِدد)
نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده. (منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده. (غیاث) (آنندراج)، کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد. (اقرب الموارد) : امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 152)، کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند. (ناظم الاطباء). خودمراد. (مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). او (شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع) . (کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَل ل)
نعت مفعولی از استدلال. اثبات کرده شده با دلیل و برهان. (ناظم الاطباء) :
گل علم اعتقاد خاقانی است
خارش از جهل مستدل منهید.
خاقانی.
و رجوع به استدلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِل ل)
نعت فاعلی از استدلال. طلب دلیل کننده. (غیاث) (آنندراج). استدلال کننده. دلیل جوینده. برهان خواه. رجوع به استدلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَدْ دِ)
بدل چیزی گیرنده. (آنندراج). کسی که می گیرد چیزی را عوض چیزی، دگرگون شده. تبدیل شونده، آن که واژگون می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبدل شود.
- متبدل شدن، دگرگون گردیدن. تبدیل شدن:
بسیار برنیاید شهوت پرست را
کین دوستی شود متبدل به دشمنی.
سعدی.
بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان غره نباید بود که آن به خیالی متبدل شود و این به خوابی متغیر گردد. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نعت فاعلی از استبهال. والی مستبهل، والی که رعیت را مهمل و بی قید گذارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبهال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استبسال. دل بر جنگ نهنده تا بکشد یا کشته گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبسال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
نعت فاعلی از مصدر استبتال. قلمه ای که ازخرمابن جدا شده باشد. (اقرب الموارد). نهال از درخت مستغنی شونده. (منتهی الارب). رجوع به استبتال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از استبداع. بدیعشمرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبداع شود: از نخب ادب و غرر درر... و حکم مستبدع هر یک حظی وافی و نصیبی کافی و وافر حاصل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ذِ)
نعت فاعلی از مصدر استبذال. بذل و بخشش خواهنده. (اقرب الموارد). رجوع به استبذال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
نعت فاعلی از استبزال. رجوع به استبزال شود. شراب صاف برآورنده از خم. (منتهی الارب). صاف کننده خمر، گشاینده و بازکننده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباله. بول فراگیرنده. (منتهی الارب). رجوع به استباله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استبدال
تصویر استبدال
گرفتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدل
تصویر متبدل
ور تنده، ور تپذیر بدل گیرنده چیزی را، تبدیل شونده جمع مبتدلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
خود رای، خود سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
اثبات کرده شده با دلیل و برهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبده
تصویر مستبده
مستبده در فارسی مونث مستبد: خودکامه خویشکام مونث مستبد
فرهنگ لغت هوشیار
نو پیدا، نوداننده عجیب شمرده بدیع دانسته، عجیب شگفت: اگر تو این راز در پرده خاطر پوشیده داری از حسن عهد و صدق و داد تو مستبدع نیست... عجیب شمرنده چیزی را بدیع داننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
((مُ تَ دِ لّ))
دلیل جوینده، طلب برهان کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبدع
تصویر مستبدع
((مُ تَ دَ))
عجیب شمرده، عجیب، شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
((مُ تَ بِ دّ))
خودسر، خودرأی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدل
تصویر مستدل
((مُ تَ دَ لّ))
با دلیل و برهان ثابت شده. دارای دلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبدل
تصویر متبدل
((مُ تَ بَ دِّ))
بدل گیرنده چیزی را، تبدیل شونده، جمع متبدلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
خودکامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستبدان
تصویر مستبدان
خودکامگان
فرهنگ واژه فارسی سره
مبرهن، محکم، منطقی، مدلل
متضاد: نامستدل، غیرمستدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استبدادگرا، خودخواه، خودرای، خودسر، خودکامه، دیکتاتورماب، دیکتاتورمنش، زورگو، قلدر، لجوج، مطلق العنان، استبدادطلب، یک دنده
متضاد: دموکرات، دموکرات منش، مردم گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد