جدول جو
جدول جو

معنی مستأصل - جستجوی لغت در جدول جو

مستأصل(مُ تَءْ صِ)
نعت فاعلی از مصدر استیصال. از بیخ برکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استئصال و استیصال شود
لغت نامه دهخدا
مستأصل(مُ تَءْ صَ)
نعت مفعولی از مصدر استیصال. از بیخ برکنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از بیخ کنده. ریشه کن شده: به بوسعید تهمت کردند حدیث بردن عبدالجبار به زیر زمین و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتصال داشت مستأصل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). آن اعیان مستأصل شدند. (تاریخ بیهقی ص 419). و هر کس سرکشی می نمود مستأصل می گردانید. (جهانگشای جوینی). و رجوع به استئصال و استیصال شود، در تداول امروزین فارسی زبانان، پریشان فکر و مضطرب. بی چیز. ناچار و مجبور.
- مستأصل شدن، ناچار و مجبور شدن.
- مستأصل کردن، ناچار و مجبور کردن بر انجام کاری.
- ، پریشان و سرگشته کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَءْ کِ لَ / لِ)
مستأکله. آنکه از خوردن مال یتیمان و ضعیفان زندگی کند. مفت خوران. مال مردم خوران: طغرل و ینالیان میگفتند که ری و جبال و گرگان پیش ماست و مشتی مستأکلۀ دیلم و کردند. (تاریخ بیهقی ص 582). رسوم جابره برانداخت و اطماع مستأکله از ضعفا و رعیت کوتاه گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 62). او در اکتساب خیرات.... و رفع رسوم جایره و سد اطماع مستأکله و احسان بر کافۀ خلق... بیفزود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 315). به ولایت بدعتها احداث فرمود و مال ولایت به دست مستأکله بازداد. (تاریخ طبرستان). اطماع مستأکله وتصرفات باطله از آن منقطع گردانید. (المعجم ص 16). و هیچ آفریده را مجال نماند که بی حساب انگشت فرا آب زند و اطماع مستأکله برنده شد. (جهانگشای جوینی). چنانکه هر سال مبلغ ده هزار دینار محصول و مستغلات و موقوفات بوده و اکنون آن را بکلی مستأکله ربوده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). و رجوع به مستأکله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ مِ)
نعت فاعلی از مصدر استئماع. مرد سست رای. (آنندراج). متأمع. (منتهی الارب). ’امعه’ شونده. (اقرب الموارد). رجوع به استئماع و استیماع و امعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ مِ)
نعت فاعلی از مصدر استئمار. مشورت کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استئمار و استیمار شود، در اصطلاح فقهی، آنکه به نفع او مؤامره برقرار شده است. رجوع به مؤامره در معنی فقهی آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ مَ)
نعت مفعولی از مصدر استئمار. کسی که مورد مشورت قرار گرفته باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استئمار و استیمار شود، در اصطلاح فقهی، آنکه در عقد مؤامرۀ او شرط شده است. مستأمر حق فسخ یا الزام به عقد را دارا نیست و فقط می تواند به یکی از آن دو امر و فرمان دهد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ لِ)
نعت فاعلی از مصدر استیلاک. برندۀ پیغام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استئلاک و استیلاک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ کِ)
نعت فاعلی از مصدر استیکام: موضع مستأکم، جائی که پشته و اکمه گردیده است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استئکام و استیکام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استیفار. شتر نشاطکننده و فربه شونده پس از مشقت و لاغری. (منتهی الارب). رجوع به استئفار و استیفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ کِ لَ)
مستأکله. کسانی که مال ضعیفان و یتیمان را بگیرند و با آن زندگی کنند. (اقرب الموارد). ظالمان و ستمگران و خورندگان مال مردم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ مِ)
نعت فاعلی از مصدر استئمان. اعتمادکننده. (منتهی الارب) ، امین یابنده. (منتهی الارب). امین به شمارآرنده کسی را. (اقرب الموارد) ، زنهارخواهنده. (منتهی الارب). امان خواهنده. (اقرب الموارد). زنهارخواه. زینهاری. زینهارخواه. رجوع به استئمان و استیمان شود، هر یک از افراد حربی که در بلاد اسلام باشند. (اقرب الموارد). کافری که در بلاد اسلام امان مطلق یافته باشد یعنی طبق عقد مهادنه بعنوان تجارت یا سفارت و یا حاجت دیگر با اذن حکومت اسلام یا افراد مسلمین، وارد قلمرو اسلامی شود و آن غیر از ’معاهد’ است چه معاهد کافری است که امان موقت یافته باشد نه امان مطلق. (از فرهنگ حقوقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استیفاد. نزدیک شونده. (منتهی الارب). رجوع به استئفاد و استیفاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استیسار، گردن نهنده برای اسیر شدن. (منتهی الارب) ، به اسیری گیرنده کسی را. (اقرب الموارد). و رجوع به استئسار و استیسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ سَ)
نعت مفعولی از مصدر استئسار. به اسیری گرفته شده. اسیرشده. (اقرب الموارد). رجوع به استئسار و استیسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استیساد، مانند شیرشونده، دایرشونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نبت مستأسد، گیاه روئیده و به کمال رسیده. (منتهی الارب). رجوع به استئساد و استیساد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْزِ)
نعت فاعلی از مصدر استیزاق. تنگ و تنگ شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استئزاق و استیزاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ مَ)
نعت مفعولی از مصدر استئمان. در امان درآمده. زینهار داده شده. رجوع به استئمان و استیمان شود، آنکه در امان وی درآیند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استیناس، آرام یابنده که توحش او برود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مأنوس. الفت گیرنده و خوگر. (غیاث) (آنندراج). خوگیر: چون خلاص یافت بدان حالت مستأنس گردد و نفرت او از آن صورت نقصان پذیرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 180). مصنف ترجمه ابوالشرف بوقتی که از وطن منزعج بود و به اصفهان مقیم مدتها به ریاض آن فواید آن تفسیر مستأنس بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استئناس و استیناس شود، دستوری خواهنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نیک نگرنده و شناسنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ)
نعت فاعلی از مصدر استئماء. کنیزک گیرنده. (منتهی الارب). آنکه کسی را به کنیزی گیرد. (اقرب الموارد). و رجوع به استئماء و استیماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ صَ لَ)
مؤنث مستأصل. نعت مفعولی از مصدر استیصال: شاه مستأصله، گوسپند که سرونش از بیخ برکنده شده باشد. (منتهی الارب). رجوع به مستأصل و استیصال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر استئهال. سزاوار و شایسته شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لایق. سزاوار. قابل:
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
هزار چندان مستوجب است و مستأهل.
سعدی.
، آنکه اهاله یعنی چربی ذوب شده یا نوعی نان و خورش را می خرد یا آن رامی خورد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به استئهال و استیهال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ کِ)
نعت فاعلی از مصدر استیکال. آنکه چیزی را برای خوردن می گیرد. (ناظم الاطباء) ، گیرندۀ مال ضعفا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استئکال و استیکال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ جِ)
نعت فاعلی از مصدر استیجال. مهلت خواهنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مهلت خواهد. رجوع به استئجال و استیجال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ تِ)
نعت فاعلی از مصدر استیتان. رجوع به استئتان و استیتان شود، خریدکننده خر ماده و برگزینندۀ آن برای خویش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ بِ)
نعت فاعلی از مصدر استیباط. رجوع به استئباط و استیباط شود. کننده مغاک تنگ دهن فراخ شکم. (منتهی الارب). کسی که حفره ای بکند با سری تنگ و انتهائی گشاد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ یِ)
نعت فاعلی ازمصدر استئیاک، انبوه و درهم پیچیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استئیاک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ)
نعت فاعلی از استیواء. رحم خواهنده. ترحم خواهنده. استرحام کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استئواء و استیواء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ وِ)
نعت فاعلی از مصدر استیوار. شتابنده در تاریکی و ترسنده. (منتهی الارب) ، سخت خشمگین شونده، شتر نر که آمادۀ برجستن باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فرارکننده و گریزنده. (اقرب الموارد). و رجوع به استئوار و استیوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ)
نعت فاعلی از مصدر استیناء. درنگ کننده و انتظارنماینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استئناء و استیناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استیناف، از سرگیرندۀ کار و آغازکننده آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پژوهش خواهنده. (از لغات فرهنگستان). و رجوع به استئناف و استیناف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ نَ)
نعت مفعولی از مصدر استیناف. رجوع به استئناف و استیناف شود، از سرگرفته. نو. از نو. مجدد. جدید. از سر.
- امر مستأنف، کار نو که کسی نکرده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- مستأنف علیه، پژوهش خوانده. (فرهنگ حقوقی).
- مستأنف عنه، پژوهش خواسته. (از لغات فرهنگستان).
- نبات مستأنف، مستأنف سنه. سنوی. گیاه که یک سال بیش دوام نیارد. نبات که یک سال پاید. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَءْ رِ)
نعت فاعلی از مصدر استیراض: فسیل مستأرض، نهال خرما که ریشه در زمین داشته باشد. (اقرب الموارد). نهال خرما که سر او بیخ در زمین رفته باشد، و اگر بر تنه مادر خود روید آن را راکب گویند. (منتهی الارب). پاجوش خرما. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، متثاقل به أرض. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استئراض و استیراض شود
لغت نامه دهخدا
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
بیچاره، بی نوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشان حال، شوربخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد