معنی مستاصل - فرهنگ فارسی عمید
معنی مستاصل
مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
تصویر مستاصل
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با مستاصل
مستاصل
مستاصل
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
مستاصل
مستاصل
بیچاره، بی نوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشان حال، شوربخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مستاکل
مستاکل
نواله خواه خوراکخواه، روزی برنده تاراجنده خواهنده اکله (لقمه طعام) ازکسی، گیرنده مال ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
مستوصل
مستوصل
نعت فاعلی از استیصال. رجوع به استیصال و مستوصله شود
لغت نامه دهخدا
مستنصل
مستنصل
استخراج کننده. (از اقرب الموارد). بیرون آورندۀ چیزی. (از منتهی الارب) ، گرمائی که می افکند خار خشک بهمی را. (از منتهی الارب). رجوع به استنصال شود
لغت نامه دهخدا
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.