نعت فاعلی از مصدر اسبغلال. رجوع به اسبغلال شود، فراخ و دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شعر مسبغل، موی مسترسل و فروهشته و راست افتاده. (از ذیل اقرب الموارد)
نعت فاعلی از مصدر اسبغلال. رجوع به اسبغلال شود، فراخ و دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شعر مسبغل، موی مسترسل و فروهشته و راست افتاده. (از ذیل اقرب الموارد)
نعت فاعلی از مصدر اسباغ. رجوع به اسباغ شود، آنکه بر وی زره فراخ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خداوند تبارک و تعالی که نعمت را بر بندگان خود تمام می گرداند. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از مصدر اسباغ. رجوع به اسباغ شود، آنکه بر وی زره فراخ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خداوند تبارک و تعالی که نعمت را بر بندگان خود تمام می گرداند. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغشود، نوزادی که پس از دمیدن روح، مادرش او را سقط کرده باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) رملی است که بر جزء آن حرفی افزوده گردد، چون فاعلاتان. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). نیز ’مفاعیلان’ در هزج. و رجوع به مسبغ شود
نعت مفعولی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغشود، نوزادی که پس از دمیدن روح، مادرش او را سقط کرده باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) رملی است که بر جزء آن حرفی افزوده گردد، چون فاعلاتان. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). نیز ’مفاعیلان’ در هزج. و رجوع به مُسبَغ شود
نعت فاعلی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغ شود، شترماده که بچۀ قریب زادن را افکنده باشد. (منتهی الارب). بارداری که بچۀ خود را افکنده باشد در حالی که موی برآورده باشد. (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغ شود، شترماده که بچۀ قریب زادن را افکنده باشد. (منتهی الارب). بارداری که بچۀ خود را افکنده باشد در حالی که موی برآورده باشد. (اقرب الموارد)
نعت مفعولی از مصدر تسبیل. رجوع به تسبیل شود، درازبروت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مسبل، مسبل. مسبّل، پیر زشت رو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقهی، سبیل شده. سبیل قرار داده شده. تملیک العین و تسبیل المنفعه، عین را در تملیک قرار دادن و سود آن را سبیل کردن: و قل مارأیت خاناً أو طرف سکه أو محله أو مجمع ناس فی الحائط بسمرقند یخلو من ماء جمد مسبل. (صورالاقالیم اصطخری)
نعت مفعولی از مصدر تسبیل. رجوع به تسبیل شود، درازبروت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مُسبَل، مُسبِل. مُسَبِّل، پیر زشت رو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقهی، سبیل شده. سبیل قرار داده شده. تملیک العین و تسبیل المنفعه، عین را در تملیک قرار دادن و سود آن را سبیل کردن: و قل مارأیت خاناً أو طرف سکه أو محله أو مجمع ناس فی الحائط بسمرقند یخلو من ماء جمد مسبل. (صورالاقالیم اصطخری)
نعت فاعلی از استغلال. غله آوردن خواهنده، مزدوری گیرنده کسی راو او را بر کشانیدن غله دارنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گیرندۀ غله از مستغلات. (اقرب الموارد). رجوع به استغلال شود
نعت فاعلی از استغلال. غله آوردن خواهنده، مزدوری گیرنده کسی راو او را بر کشانیدن غله دارنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گیرندۀ غله از مستغلات. (اقرب الموارد). رجوع به استغلال شود
نعت مفعولی و اسم مکان از استغلال. ملک و جایی که غله خیز باشد و غله در آن حاصل گردد. (ناظم الاطباء). آنچه از آن غله خیزد. جایی که غله دهد. ج، مستغلات. (دهار) : کاروانسرائی برآورده و دهی مستغل سبک خراج بر کاروانسرای و کاریز وقف کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. (تاریخ بیهقی ص 562). جهان جای الفنج غلۀ تو است چه بیکار باشی در این مستغل. ناصرخسرو. درمیان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا سرای یا مستغلی یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص). هر ماهی او را یکهزار و دویست دینار از این حظیره غله بحاصل آمده است و اندر شارستان مستغلها داشته است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). افزون ز صد هزار کس اند از تو یافته باغ و سرای و ضیعت و املاک و مستغل. سوزنی. ، مطلق درآمد ملکی خواه از راه محصول زراعی و خواه از راه اجاره: از بازرگانی شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل، یعنی به کرا دادن. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90). و رجوع به استغلال شود
نعت مفعولی و اسم مکان از استغلال. ملک و جایی که غله خیز باشد و غله در آن حاصل گردد. (ناظم الاطباء). آنچه از آن غله خیزد. جایی که غله دهد. ج، مستغلات. (دهار) : کاروانسرائی برآورده و دهی مستغل سبک خراج بر کاروانسرای و کاریز وقف کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. (تاریخ بیهقی ص 562). جهان جای الفنج غلۀ تو است چه بیکار باشی در این مستغل. ناصرخسرو. درمیان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا سرای یا مستغلی یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص). هر ماهی او را یکهزار و دویست دینار از این حظیره غله بحاصل آمده است و اندر شارستان مستغلها داشته است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). افزون ز صد هزار کس اند از تو یافته باغ و سرای و ضیعت و املاک و مستغل. سوزنی. ، مطلق درآمد ملکی خواه از راه محصول زراعی و خواه از راه اجاره: از بازرگانی شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل، یعنی به کرا دادن. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90). و رجوع به استغلال شود
نعت مفعولی ازمصدر اسباغ. رجوع به اسباغ شود، (در اصطلاح عروض) چون به جزوی که در آخر آن سببی باشد الفی درافزایند آن را مسبغ گویند یعنی تمام کرده، و بعضی آن را مسبّغ خوانند، از تسبیغ تا مبالغت بیشتر باشد تمام کردن را. (المعجم). و رجوع به مسبّغ شود
نعت مفعولی ازمصدر اسباغ. رجوع به اسباغ شود، (در اصطلاح عروض) چون به جزوی که در آخر آن سببی باشد الفی درافزایند آن را مسبغ گویند یعنی تمام کرده، و بعضی آن را مُسبَّغ خوانند، از تسبیغ تا مبالغت بیشتر باشد تمام کردن را. (المعجم). و رجوع به مُسَبَّغ شود
سوسمار، ماه ذوالحجه، دراز، تیر پنجم یا ششم در منگیا (قمار) دراز بروت، پیر زشت رو، داده به راه خدا دهش در راه خدا آنکه سبلتش درازاست: دراز بروت، آنکه ازاروی از تکبر برزمین کشد، آویزنده پرده، بزیر بر کشنده حافظ وحامی: (و همچنین جمله صفات تافرمود که مهیمن ام جذب مسبل مرغ چنان نپرد درمحافظت فرخ خود که من دوست خود را زیربال خود دارم. درازبروت، پیرزشت رو، در راه خدا داده شده
سوسمار، ماه ذوالحجه، دراز، تیر پنجم یا ششم در منگیا (قمار) دراز بروت، پیر زشت رو، داده به راه خدا دهش در راه خدا آنکه سبلتش درازاست: دراز بروت، آنکه ازاروی از تکبر برزمین کشد، آویزنده پرده، بزیر بر کشنده حافظ وحامی: (و همچنین جمله صفات تافرمود که مهیمن ام جذب مسبل مرغ چنان نپرد درمحافظت فرخ خود که من دوست خود را زیربال خود دارم. درازبروت، پیرزشت رو، در راه خدا داده شده
فرجفت (تمام کرده شده) انجامیده سیر گشته فرجامیده تمام کرده شده. تمام کرده شده، اسباغ زیادت کردن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد و آن در فاعلاتن فاعلاتان باشد فاعلییان بجای آن نهند و آنرا مسبغ گویند یعنی تمام کرده چه فاعلاتن خود تمام بود چون بر آن حرفی ساکن زیادت کردند آنرا تمام کرده کنند و بعضی آنرا مسبغ خوانند از تسبیغ تا مبالغت بیشترباشد در تمام کردن و بعضی آنرا مشبع خوانند ازاشباع بشین معجمه و عین مهمله بمعنی سیرکردن
فرجفت (تمام کرده شده) انجامیده سیر گشته فرجامیده تمام کرده شده. تمام کرده شده، اسباغ زیادت کردن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد و آن در فاعلاتن فاعلاتان باشد فاعلییان بجای آن نهند و آنرا مسبغ گویند یعنی تمام کرده چه فاعلاتن خود تمام بود چون بر آن حرفی ساکن زیادت کردند آنرا تمام کرده کنند و بعضی آنرا مسبغ خوانند از تسبیغ تا مبالغت بیشترباشد در تمام کردن و بعضی آنرا مشبع خوانند ازاشباع بشین معجمه و عین مهمله بمعنی سیرکردن