جدول جو
جدول جو

معنی مسایح - جستجوی لغت در جدول جو

مسایح
(مَ یِ)
مسائح. جمع واژۀ مسیحه. (منتهی الارب). رجوع به مسیحه و مسائح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساحی
تصویر مساحی
مساحت کردن، اندازه گیری زمین، نقشه برداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منایح
تصویر منایح
منیحه ها، عطاها، بخشش ها، جمع واژۀ منیحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدایح
تصویر مدایح
مدیح ها، ستایش ها، مدیحه ها، ممدوح ها، جمع واژۀ مدیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامح
تصویر مسامح
باگذشت، سخاوتمند، بخشنده، آنکه از حق خود یا طلب خود چشم بپوشد، آنکه از جرم و گناه دیگری درگذرد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مساح. جمع واژۀ مسحاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
نعت فاعلی از مسافحه. زانی. پلیدکار. رجوع به مسافحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مسرح. (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود، جمع واژۀ مسرح. (دهار) (منتهی الارب). چراگاهها. رجوع به مسرح شود: که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطارامطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
علم مسّاح. اندازه گیری. پیمایش زمین:
فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی.
خاقانی.
- عیار مساحی، از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود.
- عیار مقابل مساحی،از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مسایح. ج مسیحه. (اقرب الموارد). رجوع به مسیحه و مسایح شود: مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون به فضول انواء و سیول انداء پر کرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290) ، نوعی از سرب که بیرونی در الجماهر (ص 259) بدان اشاره کرده است: الابار المستعمل فی أدویه العین لیس بالرصاص القلعی و لا بالاسرب المستعمل انما هو صنف من الاسرب لین صافی یعرف بالمسائح لانه واسط بینهما
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ بَلَ)
انجام دادن آنچه را دیگری را اکراه آید یا او را غمگین سازد. (اقرب الموارد). سوء. مسائیه. و رجوع به سوء و مسائیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
جمع واژۀ مسیل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مسیل ها. اماکن جاری شدن آب. رجوع به مسیل شود: مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون به فضول انواو سیول اندا پر کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290)
مسائل. جمع واژۀ مسأله. رجوع به مسأله و مسائل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مسمح و مسماح. جوانمردان. (اقرب الموارد). رجوع به مسمح و مسماح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
نعت فاعلی از مصدر مسامحه. آشتی کننده و در کاری با کسی آسانی کننده ودیرکننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مسامحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
منائح. جمع واژۀ منیحه. بخششها. دهشها. مواهب:
گه معانی را خزانه، گه امانی را دلیل
گه مصالح را وساطه، گه منایح را سفیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 166).
ترا به بذل منایح متابعند اقران
مرا به نظم مدایح مسخرند امثال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 241).
روان اوست به شکر منایح تو رهین
زبان اوست به نشر مدایح تو کفیل.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 251).
این نصایح مفضی است به منایح تأیید الهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). بر امید منایح و عطایا به حضرت او آمدن گرفتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64). رجوع به منائح و منیحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مسیاح. (اقرب الموارد). رجوع به مسیاح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رونده برای برپا داشتن شر و فتنه در زمین. (از اقرب الموارد). آن که میان مردمان تباه کند به سخن چینی و ف تنه رونده. (مهذب الاسماء). ج، مساییح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مسبح. رجوع به مسبح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
مدائح. جمع واژۀ مدیح و مدیحه. رجوع به هر یک از این لغات در ردیف خود شود، اشعاری که در بیان فضایل و اعمال ممدوحی سروده باشند. رجوع به مدیحه شود:
وقت توبه کردن آمد از مدایح وزهجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی.
منوچهری.
در مدایح امیرالمؤمنین القادر باللّه و مآثر اجداد او... داد سخن دادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). واین سکۀ تمام عیار را به مهر مدایح حضرت کریم او برآورد. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین) ، اعمال ستوده و پسندیده. اعمال نیک. (ناظم الاطباء). مقابل قبایح
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسافح
تصویر مسافح
دهانه های دره آبشار ها جهمرز زناکار جمع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسلحه، دیدگاه ها زینه پوشان نگهبانان جمع مسلحه: جاهای ترسناک که در آنها لازم است مسلح باشند، جاهایی که درآنها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروههای مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ لغت هوشیار
سوتک ساده انگار آنکه مسامحه کند سهل انگار: ... واسترضا جوانب از موالف و مجانب... و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام با تمام رسانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسایف
تصویر مسایف
جمع مسیفه، و خشکسالیها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مساله (مسئله) : حلاج بر سردار این نکته خوش سراید از شافعی مپرسید امثال این مسائل (مسایل)، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحی
تصویر مساحی
در تازی نیامده زمین پیمایی مساحت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسرح، راغ ها مرغزار ها غوشخانه ها (تماشاخانه ها) جمع مسرح چراگاهها: ایلکخان... پیش صمعود... . کسی فرستاد که... از تراکمه قومی به... سمرقند مقا ساخته و آن مسارح و مراعی... ساز وعدت تما ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدایح
تصویر مدایح
اشعاری که در بیان فضایل و اعمال ممدوحی سروده باشند، جمع مدیحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
((مَ رِ))
جمع مسرح، چراگاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسالح
تصویر مسالح
((مَ لِ))
جمع مسلحه، جاهای ترسناک که در آن ها لازم است مسلح باشند، جاهایی که در آن ها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروه های مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدایح
تصویر مدایح
((مَ یِ))
جمع مدیحه، ستایش ها، مدیحه ها
فرهنگ فارسی معین
مدیح ها، مدیحه ها، مناقب، ستایش ها
متضاد: هجوها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت اهمالگر، تنبل، سهل انگار، کاهل، متهاون، مسامحه گر
متضاد: ساعی، کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زناکار، زانی
متضاد: زانیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد