معنی مسامح - فرهنگ فارسی عمید
معنی مسامح
- مسامح
- باگذشت، سخاوتمند، بخشنده، آنکه از حق خود یا طلب خود چشم بپوشد، آنکه از جرم و گناه دیگری درگذرد
تصویر مسامح
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با مسامح
مسامح
- مسامح
- سوتک ساده انگار آنکه مسامحه کند سهل انگار: ... واسترضا جوانب از موالف و مجانب... و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام با تمام رسانید
فرهنگ لغت هوشیار
مسامح
- مسامح
- نعت فاعلی از مصدر مسامحه. آشتی کننده و در کاری با کسی آسانی کننده ودیرکننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مسامحه شود
لغت نامه دهخدا
مسامحه
- مسامحه
- آسان گرفتن، سهل انگاشتن، به نرمی و مدارا کار کردن
فرهنگ فارسی عمید