جدول جو
جدول جو

معنی مسارح - جستجوی لغت در جدول جو

مسارح
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
فرهنگ فارسی عمید
مسارح
(مَ رِ)
جمع واژۀ مسرح. (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود، جمع واژۀ مسرح. (دهار) (منتهی الارب). چراگاهها. رجوع به مسرح شود: که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطارامطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص 4)
لغت نامه دهخدا
مسارح
جمع مسرح، راغ ها مرغزار ها غوشخانه ها (تماشاخانه ها) جمع مسرح چراگاهها: ایلکخان... پیش صمعود... . کسی فرستاد که... از تراکمه قومی به... سمرقند مقا ساخته و آن مسارح و مراعی... ساز وعدت تما ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
مسارح
((مَ رِ))
جمع مسرح، چراگاه ها
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسامح
تصویر مسامح
باگذشت، سخاوتمند، بخشنده، آنکه از حق خود یا طلب خود چشم بپوشد، آنکه از جرم و گناه دیگری درگذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطارح
تصویر مطارح
مطرح ها، طرح شده ها، مورد بحث قرار گرفته ها، محل های طرح کردن، محل های انداختن، جاهای افکندن، جمع واژۀ مطرح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساری
تصویر مساری
گذرگاه، آب رو
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مسربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چراگاهها. رجوع به مسربه شود، در عبارت ذیل از ترجمه تاریخ یمینی (ص 256) می نماید که همانند جمع سرب به معنی سوراخها و خانه های کنده در زیرزمین و آبراهه به کار رفته است و البته معنی اخیر بیشتر محتمل است: راه لشکر باز دادند تا در قلعه افتادند و چون برگ خزان سرها از قلعه به زیر ریختند... بقایای سیف خود را در چاهها و مسارب زمین انداختند
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مسرجه. (اقرب الموارد). رجوع به مسرجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نعت فاعلی از مسارعه. شتابنده. رجوع به مسارعه شود
لغت نامه دهخدا
(صَبْ یَ نَ)
مساره. سرار. با کسی راز گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). مهامسه. تهامس: با اصحاب خود به طریق مساره گفتند این زمان غیبتی واقع شد. (انیس الطالبین بخاری ص 71). به طریق مساره به خواجه یوسف سخنان بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 125)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ج مسری. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مسری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
نعت فاعلی از مصدر مسامحه. آشتی کننده و در کاری با کسی آسانی کننده ودیرکننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مسامحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
نعت فاعلی از مسافحه. زانی. پلیدکار. رجوع به مسافحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). مستری. و رجوع به مستری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مسبح. رجوع به مسبح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
سحر. اعلای سینه: انتفخ مساحره و یا سحره، از حد مرتبۀخود تجاوز کرد. (منتهی الارب). و رجوع به سحر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
مسائح. جمع واژۀ مسیحه. (منتهی الارب). رجوع به مسیحه و مسائح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
آنکه آشکار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
هویدا و آشکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مطرح. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مطرح است به معنی جای انداختن چیزی. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 904).
- مطارح انوار، نزد منجمان انظاری است که ’قسی’ آن انظار از معدل النهار باشد میان افق حادث کوکب و نصف النهار حادث و دو دایرۀ میل که یکی از آن ثلثی از قوس النهار حادث جدا کند و یکی ثلث قوس اللیل. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 904).
- مطارح شعاعات، نزد منجمان انظاری است که قسی ّ آن انظار از معدل النهار باشد، واقع میان افق حادث آن کوکب و عظیمه که ثلث یا ربع یا سدس از معدل النهار فصل کند و قطب این عظیمه بر مدار یومی باشد که به قطب حادث آن کوکب گذرد و در جهت عرض افق حادث آن کوکب بود. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 904)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مسایح. ج مسیحه. (اقرب الموارد). رجوع به مسیحه و مسایح شود: مسایل انهار و مسائح امطار معابر سیحون به فضول انواء و سیول انداء پر کرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290) ، نوعی از سرب که بیرونی در الجماهر (ص 259) بدان اشاره کرده است: الابار المستعمل فی أدویه العین لیس بالرصاص القلعی و لا بالاسرب المستعمل انما هو صنف من الاسرب لین صافی یعرف بالمسائح لانه واسط بینهما
لغت نامه دهخدا
تصویری از سارح
تصویر سارح
چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطارح
تصویر مطارح
جمع مطرح، غالی ها بوب ها جمع مطرح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافح
تصویر مسافح
دهانه های دره آبشار ها جهمرز زناکار جمع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسلحه، دیدگاه ها زینه پوشان نگهبانان جمع مسلحه: جاهای ترسناک که در آنها لازم است مسلح باشند، جاهایی که درآنها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروههای مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ لغت هوشیار
سوتک ساده انگار آنکه مسامحه کند سهل انگار: ... واسترضا جوانب از موالف و مجانب... و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام با تمام رسانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسارع
تصویر مسارع
شتابنده، پیشدست شتابنده جمع مسارعین
فرهنگ لغت هوشیار
چراگاه، غوشخان لشتخانه (تماشاخانه) شانه شانه زلف چراگاه، تماشاخانه آلتی که بوسیله آن موها را منظم و مرتب کنند شانه، جمع مسارح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسالح
تصویر مسالح
((مَ لِ))
جمع مسلحه، جاهای ترسناک که در آن ها لازم است مسلح باشند، جاهایی که در آن ها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروه های مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ فارسی معین
صفت اهمالگر، تنبل، سهل انگار، کاهل، متهاون، مسامحه گر
متضاد: ساعی، کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زناکار، زانی
متضاد: زانیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد