جدول جو
جدول جو

معنی مساحر - جستجوی لغت در جدول جو

مساحر
(مَ حِ)
سحر. اعلای سینه: انتفخ مساحره و یا سحره، از حد مرتبۀخود تجاوز کرد. (منتهی الارب). و رجوع به سحر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسارح
تصویر مسارح
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، چراجای، چرامین، چراخوٰار، چراخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامر
تصویر مسامر
شب نشین، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
سفر کننده، در تصوف رهرو، سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساطر
تصویر مساطر
مسطرها، سطرآراها، خط کش ها، جمع واژۀ مسطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساحی
تصویر مساحی
مساحت کردن، اندازه گیری زمین، نقشه برداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
سطحی که میان مجموعه ای از خطوط یا مرزها قرار دارد، اندازۀ سطح، دانش اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی عمید
(مَ طِ)
جمع واژۀ مسطر. (ناظم الاطباء). رجوع به مسطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
سفرکننده. (دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر. (اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده. راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند. (ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابله. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب. (منتهی الارب) :
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
(مقامات حمیدی).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.
سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران. (گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار. (گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود. (گلستان). مجهز، آنکه کارمسافر سازد. (دهار).
- مسافرسوز، کنایه از بازدارندۀ مسافر از قصد سفر:
ز اول صبح تا به نیمۀ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
- ابومسافر، پنیر. (دهار).
، در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند. (از تعریفات جرجانی) ، سالک الی اﷲ. (از فرهنگ مصطلحات عرفا) ، آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید. (از تعریفات جرجانی).
- مسافران والا، اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
ابن ابی عمرو بن امیه بن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هجری قمری درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ مسفره. (اقرب الموارد). رجوع به مسفره شود، مسافرالوجه، آنچه پیدا و نمایان باشد از روی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مسعر. (اقرب الموارد). رجوع به مسعر شود، مساعرالابل، تنگجایهای شتران. (منتهی الارب). بغلها و جای تنگ شتران. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مسرح. (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود، جمع واژۀ مسرح. (دهار) (منتهی الارب). چراگاهها. رجوع به مسرح شود: که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطارامطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
جمع واژۀ مسخره. (دهار). رجوع به مسخره شود
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
علم مسّاح. اندازه گیری. پیمایش زمین:
فلک چون آتش دهقان سنان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مسّاحی و دهقانی.
خاقانی.
- عیار مساحی، از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود.
- عیار مقابل مساحی،از اقسام عیار است. رجوع به عیار در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مساحه. مساحت. پیمودن زمین. (منتهی الارب). زمین پیمودن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ذرع کردن زمین. (اقرب الموارد). و رجوع به مساحت شود، تقسیم کردن زمین با مقیاس و تخمین قیمت و ارزش آن. (اقرب الموارد).
- علم مساحه، علمی است که از مقادیر خطوط و سطحها و اجسام، و تعیین خط و مربع و مکعب بحث می کند، و در امر خراج و تقسیم اراضی و تخمین مساکن ارزشی فراوان دارد. (اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ مسحنه. (اقرب الموارد). رجوع به مسحنه شود، سنگ زر و نقره. (منتهی الارب). سنگی است که بدان سنگ طلا و نقره را بشکنند. (اقرب الموارد) ، سنگریزۀ تنک که بدان آهن را تیز کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
شب زنده دار. رجوع به مساهره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مساح. جمع واژۀ مسحاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
نعت فاعلی از مساوره. همدوش: همه شب در هواجس آن محنت و وساوس آن وحشت مسامر نجوم و مساور رجوم بودم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 96)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
مساحره. جادوئی. تسخیر. ربایندگی. جذب: اسحار در مساحره و با سامری در مسامره، اشجار در مشاجره و شکوفه ها در مکاشفه، قضبان در ملاطفه (در وصف اصفهان). (ترجمه محاسن اصفهان آوی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جادوئی کردن. تسخیر نمودن. و رجوع به مساحره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
سفر کننده، راهی، رونده، سیاح
فرهنگ لغت هوشیار
شب زنده دار، افسانه گوی شب زنده دار شب نشین، افسانه گو قصه سرای جمع مسامرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساهر
تصویر مساهر
شب زنده دار شب زنده دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
زمین پیمایی، سطح قسمتی معین از محوطه ای، پیمودن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
مساحت در فارسی سریانی تازی گشته از مشوحتا (پژوهش واژه های سریانی) پیمایه اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساحی
تصویر مساحی
در تازی نیامده زمین پیمایی مساحت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسرح، راغ ها مرغزار ها غوشخانه ها (تماشاخانه ها) جمع مسرح چراگاهها: ایلکخان... پیش صمعود... . کسی فرستاد که... از تراکمه قومی به... سمرقند مقا ساخته و آن مسارح و مراعی... ساز وعدت تما ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساهر
تصویر مساهر
((مُ هِ))
شب زنده دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساحت
تصویر مساحت
((مِ حَ))
پیمودن یا اندازه گرفتن زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
((مُ فِ))
سفرکننده، سفر رونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسامر
تصویر مسامر
((مُ مِ))
شب زنده دار، شب نشین، افسانه گو، قصه سرا، جمع مسامرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسارح
تصویر مسارح
((مَ رِ))
جمع مسرح، چراگاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
گشتار، رهسپار، رهنورد
فرهنگ واژه فارسی سره