جدول جو
جدول جو

معنی مزرج - جستجوی لغت در جدول جو

مزرج(مُ زَرْ رَ)
مست شراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزرج(مَ رَ)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان قوچان که در شمال شرقی راه قوچان به درگز واقع و در منطقۀ کوهستانی سردسیرقرار گرفته محصول عمده آن غلات و دارای باغات انگورمی باشد. شغل مردمش زراعت و مالداری است. این دهستان از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 7426 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معرج
تصویر معرج
نردبان، پلکان، آنچه به وسیلۀ آن بالا بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درج شده، مندرج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
جای خارج شدن، محل خروج، در علم زبانشناسی محل خروج حرف از دهان، محل تلفظ حروف از کام و دهان، جمع مخارج، در ریاضیات عددی که نشان می دهد واحد به چند بخش تقسیم شده، در علم زیست شناسی معقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزیج
تصویر مزیج
مزاج ها، اوضاع دستگاه گوارش، وضع معده ها و روده ها، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت ها، طبیعت ها، کنایه از حالت ها، وضعیت ها، جمع واژۀ مزاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
جای رفت و آمد، معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
آنکه اندوه را از دل دور کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزرع
تصویر مزرع
مزرعه، جای کشت و زرع، کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت، طبیعت، کنایه از حالت، وضعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درجه دار مثلاً خط کش مدرّج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
اندوه زدای آنکه یاآنچه که اندوه را از دل دور کند: (و سخن گفتم اندرو با حکماء دینی... و با حکماء فلسفی و فضلا منطقی ببرهانهای عقلی و مقدمات منتج و مفرج) (جامع الحکمتین. 18)
فرهنگ لغت هوشیار
نردبان جامه گرانبها جامه راهراه آنچه بوسیله آن بالا روند، نردبان، پلکان، جمع معارج معاریج. جامه خط دار در پیچیدگی: در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم در معرج غلطم و معراج رضوان جای من. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
مزاج بنگرید به مزاج مزاج: آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج که نسنجی بچشم عاقل هیچ. (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبرج
تصویر مزبرج
آراسته
فرهنگ لغت هوشیار
چنبری چنبره دار حلقه حلقه (زره) : باسش چون نسج عنکبوت کند روی جوشن خر پشته را و درع مزرد... (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزرع
تصویر مزرع
کشتزار، مززعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزره
تصویر مزره
چراغدان مرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
آمیختن، امتزاج، سرشت و طبیعت بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
بیرون شدن، جای بیرون آمدن، محل خلاصی و رهایی، مقعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرج
تصویر محرج
نا روا گردان نشایست کننده، دلهره ساز
فرهنگ لغت هوشیار
آبامدار اختر نشان: جامه ای که بر آن آبام یا اختر نگاشته اند. نوعی از حله که بر آن صورت برج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزرج
تصویر خزرج
باد سرد، باد جنوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
به درجات کرده، صاحب درجه ها، پله پله شده، درجه بندی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
((مَ رَ))
جای رفتن و گذشتن، جمع مدارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
((مُ فَ رِّ))
آنکه یا آنچه که اندوه را از دل دور کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزرد
تصویر مزرد
((مُ زَ رَّ))
حلقه حلقه (زره)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
((مُ رِ))
خراج دهنده، ادا کننده باج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
((مُ دَ رَّ))
درجه دار، پله پله شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
((مَ رَ))
جای خروج، عددی که در زیر خط کسری قرار گرفته است، جایگاه تولید هر یک از آواهای زبان، جمع مخارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
((مُ خَ رَّ))
بیرون آمده، استخراج شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزاج
تصویر مزاج
((مِ))
سرشت، طبیعت، آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند، مزاج صفراوی (گرم و مرطوب)، مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک)، مزاج دموی (گرم و مرطوب)، مزاج بلغمی (سرد و مرطوب)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
برونگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
حالت، خلق و خوی
دیکشنری اردو به فارسی
مقامات تقسیم کننده، خارج شوید
دیکشنری اردو به فارسی