جدول جو
جدول جو

معنی مزدور - جستجوی لغت در جدول جو

مزدور
اجیر
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
فرهنگ واژه فارسی سره
مزدور
کارگر روزانه، اجیر، مزدبر
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
فرهنگ لغت هوشیار
مزدور
((مُ))
اجیر، کسی که برای گرفتن مزد کار انجام می دهد
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
فرهنگ فارسی معین
مزدور
کسی که برای دیگری کار می کند و مزد می گیرد، مزدبر، مزدگیر، کارگر
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

مزد گرفتن در مقابل انجام دادن کاری: رحمن است که راه مزدوری آسان کند، شاگردی استاد صنعتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
شدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته، نوشته شده، ذکر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
کسی که مبتلا به درد سینه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدبر
تصویر مزدبر
کسی که کار می کند و مزد می گیرد، مزدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندور
تصویر مندور
غمناک، اندوهگین، بدبخت، درمانده، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدوج
تصویر مزدوج
جفت کرده، جفت شده مثلاً ستارۀ مزدوج، متقارن، در علوم ادبی مثنوی، در علوم ادبی ازدواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
انجام شدنی، امکان پذیر، ممکن، امر حتمی، مقدر، قدرت داده شده، توانا شده بر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادور
تصویر مادور
غر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدور
تصویر مجدور
سزاوار و لایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدوج
تصویر مزدوج
جفت کرده و نکاح کرده، جفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمور
تصویر مزمور
مزمار بنگرید به مزمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
دردمند سینه آنکه گرفتار سینه درد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
تقدیر شده و مقدر، امر حتمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندور
تصویر مندور
بدبخت درمانده، اندوهناک غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدور
تصویر مهدور
آنکه حق و خون او رایگان و باطل شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدور
تصویر مجدور
((مَ))
آبله دار، آبله رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
((مَ))
نوشته شده، اشاره شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدوج
تصویر مزدوج
((مُ دَ وَ))
جفت شده، دوتایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدور
تصویر مقدور
((مَ))
قدرت داده شده، توانا شده بر چیزی، ممکن، شدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندور
تصویر مندور
((مَ))
فقیر، درمانده، بدبخت، خسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزور
تصویر مزور
ساختگی، دروغی، غذای مخصوص بیمار، مزوّره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدور
تصویر مدور
آنکه دور می گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزور
تصویر مزور
دروغگو، تزویر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزور
تصویر مزور
((مَ))
زیارت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
((مُ زَ وِّ))
دورو، تزویرکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
((مُ زَ وَّ))
غذای بدون چربی که برای بیمار تجویز می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدور
تصویر مدور
((مُ دَ وَّ))
گرد، دایره ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
زیارت شده
فرهنگ فارسی عمید