جدول جو
جدول جو

معنی مزدم - جستجوی لغت در جدول جو

مزدم
(مُ دَم م)
گرگی که سر برداشته برد بزغاله را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، تکبرنماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ازدمام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزدک
تصویر مزدک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مردی خردمند و آورنده آیین مزدکی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
(پسرانه)
در ادیان ایرانی، خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
دانای بی همتا، آفریدگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدحم
تصویر مزدحم
ازدحام کننده، انبوهی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدم
تصویر مقدم
پیش رفته، پیش افتاده، پیش فرستاده شده، مقابل مؤخّر
کنایه از پیش رو، جلو
مقدم داشتن: کسی یا چیزی را پیش انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدم
تصویر مقدم
هنگام آمدن، وقت قدم نهادن، از سفر باز آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم
تصویر مردم
انسان ها، آدمیان، کنایه از کسانی که در یک مکان اقامت دارند، ساکنان جایی، انسان هایی که دارای ویژگی یا ویژگی های مشترکی هستند، در علم زیست شناسی کنایه از مردمک چشم، برای مثال ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حال مردمان چون است (حافظ - ۱۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ مِ)
بردارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). یکبار بردارنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَدْ دِ)
اسب که گرداگرد خرده گاه وی سپید باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخدیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
خادم دهنده کسی را. (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه خادم می دهد کسی را. آنکه نوکر و خدمتگار کرایه می دهد. (ناظم الاطباء) ، کسی که حکم به خدمت کردن می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آنکه از کسی خادم و نوکر می خواهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخدام شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
شمشیر تیز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَدْ دَ)
نعت مفعولی از تسدیم. رجوع به تسدیم شود، ماء مسدم، آب ریزان. (از منتهی الارب). آب جوشان و فوران کننده، آبی که گذشت زمان آن را تغییر داده باشد. (از اقرب الموارد) ، جمل مسدم، شتر مهمل گذاشته و پشت ریش که پالان ننهند بر وی تابه شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فحل مسدم، گشن شهوت تیزشده به گشنی. (از منتهی الارب). شتر مست و هائج. (از اقرب الموارد). سدم. و رجوع به سدم شود، گشنی که در میان شتران گذارند تا بانگ نماید و ماده شتران را آزمند گشنی کرده و سپس وی را از میان آنها بردارند اگر نسل وی بد باشد. (ناظم الاطباء) ، گشن بسته دهن و یا بازداشته شده از گشنی. (ناظم الاطباء). گشن که دهان او را با دهان بند بسته باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مزد. کار مزدی، کاری که در برابرش اجرت و مزد معینی پرداخته شود. رجوع به مزد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزحم
تصویر مزحم
سخت انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
نابود کننده، تهی دست درویش نیاز مند اعدام کننده نابود سازنده، فقیر تهی دست درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم
تصویر مردم
آدمی، انس، انسان، آدمیزاده، بشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزعم
تصویر مزعم
محل طمع مطمع، امری که برآن اعتماد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزده
تصویر مزده
مزد اجرت
فرهنگ لغت هوشیار
انبوه انبوه شده ازدحام کرده شده انبوه شده. ازدحام کننده انبوهی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندم
تصویر مندم
پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مودم
تصویر مودم
راست کننده، دوستی دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست صاحب مخلب و دم او ابلق میباشد و او را پر تیر سازند (برهان)، کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد (برهان) : (گه کنی نسر چرخ را مرعش گه کنی زاغ شام را مهدم) (جها) توضیح با ماخذی که در دست بود این دو پرنده را نشناختیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملدم
تصویر ملدم
احمق، پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
دانای بی همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدم
تصویر مقدم
باز آمدن، قدوم، از جائی باز آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم
تصویر مردم
((مَ دُ))
انسان، آدمی، مردمک چشم، جمع مردمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدحم
تصویر مزدحم
((مُ دَ حِ))
ازدحام کننده، انبوهی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدا
تصویر مزدا
((مَ))
دانای بی همتا، آفریدگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدم
تصویر مقدم
((مُ دِ))
اقدام کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدم
تصویر مقدم
((مُ قَ دَّ))
پیش رفته، پیش افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدم
تصویر مقدم
((مَ دَ))
جای قدم نهادن، از سفر یا از جایی بازآمدن
فرهنگ فارسی معین
((مَ دُ))
پرنده ای است صاحب مخلب و دم او ابلق می باشد و او را پر تیر سازند، کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معدم
تصویر معدم
((مُ دِ))
اعدام کننده، نابود سازنده، فقیر، تهیدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردم
تصویر مردم
خلق، ملت
فرهنگ واژه فارسی سره