جدول جو
جدول جو

معنی مری - جستجوی لغت در جدول جو

مری
مجرایی عضلانی که از حلق تا معده کشیده شده و با حرکات دودی شکل خود غذا را به معده هدایت می کند، سرخ نای
نزاع، جدال، خصومت، برای مثال یکسره میره همه باد است و دم / یکدله میره همه مکر و مری ست (حکیم غمناک- صحاح الفرس - مری)
تصویری از مری
تصویر مری
فرهنگ فارسی عمید
مری
گوارا، مخفّف واژۀ مریء
تصویری از مری
تصویر مری
فرهنگ فارسی عمید
مری
(مُ)
ریاکننده:
من بپرسم کز کجایی هی مری
تو بگویی نه ز بلخ و نز هری.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 ص 314).
و رجوع به مری ٔ شود
لغت نامه دهخدا
مری
(شِ)
بسودن و مالیدن سر پستان ناقه را تا شیر برآورد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برآوردن چیزی را. (از منتهی الارب). استخراج. (از اقرب الموارد) ، منکر شدن حق کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جحود کردن. (ترجمان القرآن جرجانی) ، زدن و ضرب. مری فلانا مائه سوط، زد او را صد تازیانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به دست یا به پای سودن اسب زمین را. (از منتهی الارب) ، پای کشان رفتن اسب از شکستگی و لنگی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آب افشردن باد از ابر. (از منتهی الارب). باران ریزاندن باد ابر را، جاری کردن خون و از آن قبیل را، برآوردن از اسب بوسیلۀ تازیانه یا چیز دیگری آنچه را از دویدن در اوست. (از اقرب الموارد) ، نیک بدوشیدن. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
مری
(مُ)
آن که نوبت خود را در شراب خوردن به دیگری ایثار کند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
مری
(مُرْ ری ی / مُرْ ی ی)
نان خورشی است مانند آبکامه. (منتهی الارب). آبکامه. (دهار). آنچه قاتق نان کنند. و گویی نسبت است به مرّ. عامۀ مردم آن را کامخ گویند و در نزد اطباء از داروهای قدیم بشمار می آید. بهترینش آن است که از آرد جو ساخته باشند. (از اقرب الموارد). چیزی است که به فارسی آن را آبکامه و به هندی کانجی نامند و آن آبی باشد که در آن غلۀ مطبوخ انداخته ترش کنند. (غیاث) (آنندراج). آبکامه را گویندو آن خورشی است مشهور خصوصاً در اصفهان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
مری
(مُرْ را)
مؤنث امرّ. تلختر. رجوع به امرّ شود
لغت نامه دهخدا
مری
در لغت فرس اسدی این لغت به معنی اشتری خرد که در عقب میرود آمده است. امادر سایر مآخذ دیده نشد. (لغت فرس چ اقبال ص 528)
زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مری
(مَ)
دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی، در 15 هزارگزی شمال غربی شاهی کنار راه شاهی به بابل و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 450 تن سکنه است. آبش از رود خانه تالارو چاه و محصولش، برنج، کنف، کنجد، غلات، صیفی و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
مری
(مَ ری ی)
ناقه مری ه، ناقۀ بسیارشیر یا ناقه بی بچه که به دست سودن دوشند آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عرقی (رگی) که مملو شود و شیر بیرون دهد. (از اقرب الموارد). ج، مرایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مری
(مَ)
مخفف مری ٔ. گوارنده. گوارا:
چو تشنه نباشد کس آنجا بس آن
چه جای شراب هنی ٔ و مریست.
ناصرخسرو (دیوان ص 61)
لغت نامه دهخدا
مری
(مَ / مِ)
مری ٔ. گلوسرخ. راه گذر طعام و آب به معده. گلوی سرخ. سرخ روده. سرخ نای. لولۀ طویلی است عضلانی غشایی که از حلق شروع می شود و به معده ختم می گردد و یکی از قسمتهای لولۀ گوارش است. مری به شکل مجرایی است که از گردن و سینه عبور می کند و از سوراخ مخصوص به خود که بلافاصله در جلو سوراخ حجاب حاجزی آورتا است از پرده حجاب حاجز می گذرد و پس از سیر 2 تا 4 سانتی متر در شکم به معده مربوط می شود. قسمت فوقانی مری عضله ای است از نوع عضلات مخطط و در بقیه دارای الیاف عضلانی صاف است. طول مری 25 سانتی متر است و فاصله انتهای فوقانی مری تا قوسهای دندانی 13 سانتی متر می باشد مری از دو طبقۀعضلانی (یکی الیاف عضلانی طولی در خارج و دیگر الیاف عضلانی حلقوی در داخل) و نسج زیر مخاطی که طبقۀ درونی است ساخته شده است. مری قابل اتساع است. در گردن در عقب قصبهالریه و جلو ستون فقرات واقع شده است و درسینه عقب کیسۀ قلب قرار دارد بطوری که کیسۀ قلب در جلو مری بن بست ها او را بوجود می آورد و به هنگام ورم این کیسه عسرالبلع تولید می شود. مری در سینه با شریان آورتا (آئورت) مجاور است. و رجوع به مری ٔ شود
لغت نامه دهخدا
مری
از مراستیزه جدال کردن برابری کردن با کسی در قدر و مرتبه و بزرگی: خط فریشتگان را همی نخواهی خواند چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری. (ناصر خسرو) ریا کننده: من بپرسم کز کجایی هی مری تو بگویی نه ز بلخ ونز هری. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
مری
((مِ))
مجرای غذا از حلقوم تا معده
تصویری از مری
تصویر مری
فرهنگ فارسی معین
مری
((مُ))
ریاکننده، گوارا
تصویری از مری
تصویر مری
فرهنگ فارسی معین
مری
سرخ نای
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مری
هوش حواس، از توابع کیاکلای قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قمری
تصویر قمری
(دخترانه)
نام پرنده ای کوچکتر از کبوتر، یاکریم
فرهنگ نامهای ایرانی
حق انتفاع که کسی برای دیگری برقرار می کند به مدت طول عمر خود یا عمر طرف، آنچه کسی به دیگری می دهد که در طول عمر خود از آن بهره برداری کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمری
تصویر قمری
محاسبه شده براساس گردش انتقالی ماه مثلاً سال قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمری
تصویر قمری
پرنده ای خاکی رنگ و کوچک تر از کبوتر با سر کوچک، گردن کشیده و نوک باریک، یاکریم، موسی کوتقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمری
تصویر غمری
نا آزموده کاری، نادانی، بی خردی، برای مثال هر آن کس که دارد روانش خرد / جهان را به غمری همی نسپرد (فردوسی - ۶/۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمری
تصویر جمری
شخص پست، سفله و بی اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمری
تصویر قمری
ماهی نازو تلخوم (گویش گیلکی از پرندگان) گرد غلنبه کلم گرد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده نا آزمودگی، گولی ناآزموده کاری ناآزمودگی ناشیگری، غافلی گولی احمقی
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی عمرایی می گویند زیوشی بهره برداری از داراک در زنده بودن بنگرید به سنی آنچه که شخصی برای دیگری قرار می دهند در مدت طول عمر خود یا طول عمر طرف نوعی حق انتفاع است به موجب عقدی از طرف مالک برای تمام مدت عمر یکی از طرفین معامله یا شخص ثالث. منسوب به عمر پیرو مذهب تسنن سنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمری
تصویر تمری
آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به امر یا وجه امری. آنست که کار را بطور حکم و فرمان و خواهش بیان کند: برو بروید بگو بگویید. امر منفی را (نهی) گویند و جزو وجه امری بشمار میرود: مرو مروید
فرهنگ لغت هوشیار
((عُ))
آن چه که شخصی برای دیگری قرار می دهد در مدت طول عمر خود یا طول عمر طرف، نوعی حق انتفاع است به موجب عقدی از طرف مالک برای تمام مدت عمر یکی از طرفین معامله یا شخص ثابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمری
تصویر غمری
((غَ مْ))
ناشی گری، غافلی، نادانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمری
تصویر قمری
((قُ))
فاخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمری
تصویر قمری
((قَ مَ))
منسوب به قمر، ماهی
سال قمری: سالی که طبق دوازده ماه قمری (گردش انتقالی ماه) حساب شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امری
تصویر امری
Imperative
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از امری
تصویر امری
обязательный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از امری
تصویر امری
imperativ
دیکشنری فارسی به آلمانی