جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مری

مری

مری
مجرایی عضلانی که از حلق تا معده کشیده شده و با حرکات دودی شکل خود غذا را به معده هدایت می کند، سرخ نای
نزاع، جدال، خصومت، برای مِثال یکسره میره همه باد است و دم / یکدله میره همه مکر و مری ست (حکیم غمناک- صحاح الفرس - مری)
مری
فرهنگ فارسی عمید

مری

مری
از مراستیزه جدال کردن برابری کردن با کسی در قدر و مرتبه و بزرگی: خط فریشتگان را همی نخواهی خواند چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری. (ناصر خسرو) ریا کننده: من بپرسم کز کجایی هی مری تو بگویی نه ز بلخ ونز هری. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار

مری

مری
در لغت فرس اسدی این لغت به معنی اشتری خرد که در عقب میرود آمده است. امادر سایر مآخذ دیده نشد. (لغت فرس چ اقبال ص 528)
زیادتی باشد در اصطرلاب پهلوی رأس الجدی و مماس با حجره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

مری

مری
نان خورشی است مانند آبکامه. (منتهی الارب). آبکامه. (دهار). آنچه قاتق نان کنند. و گویی نسبت است به مُرّ. عامۀ مردم آن را کامخ گویند و در نزد اطباء از داروهای قدیم بشمار می آید. بهترینش آن است که از آرد جو ساخته باشند. (از اقرب الموارد). چیزی است که به فارسی آن را آبکامه و به هندی کانجی نامند و آن آبی باشد که در آن غلۀ مطبوخ انداخته ترش کنند. (غیاث) (آنندراج). آبکامه را گویندو آن خورشی است مشهور خصوصاً در اصفهان. (برهان)
لغت نامه دهخدا

مری

مری
ریاکننده:
من بپرسم کز کجایی هی مری
تو بگویی نه ز بلخ و نز هری.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 ص 314).
و رجوع به مری ٔ شود
لغت نامه دهخدا

مری

مری
آن که نوبت خود را در شراب خوردن به دیگری ایثار کند. (برهان)
لغت نامه دهخدا