گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، ونج، مرگو، عصفور، بنجشک، چتوک، چکوک، چغک برای مثال تو مرکویی به شعر و من بازم / از باز کجا سبق برد مرکو (دقیقی - ۱۰۵)
گُنجِشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، وَنج، مَرگو، عُصفور، بِنجِشک، چُتوک، چَکوک، چُغُک برای مِثال تو مرکویی به شعر و من بازم / از باز کجا سبق برد مرکو (دقیقی - ۱۰۵)
جیوه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، زیبق، سیماب، ژیوه، آبک
جیوِه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، زیبَق، سیماب، ژیوِه، آبَک
ترکیب شده، آمیخته شده، آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد در علم شیمی ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود
ترکیب شده، آمیخته شده، آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد در علم شیمی ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود
نعت مفعولی از رکز. رجوع به رکز شود، محکم نشانیده شده، مأخوذ از رکز که به معنی سرنیزه و جز آن در زمین فروبردن است. (غیاث) (آنندراج) ، نشانده شده و نهاده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء) ، ثابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت و مستحکم و برقرار و استوار. (ناظم الاطباء) ، مدفون. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفن شده، میل و خواهش و مراد، دریافت شده و درک شده. (ناظم الاطباء). - مرکوز خاطر یا مرکوز ذهن شدن، مرتسم شدن. نقش بستن در ذهن. مرتکز شدن در خاطر. - مرکوز خاطر یا مرکوز ذهن کسی کردن، خاطرنشان ساختن. خاطرنشان کردن. مرتکز ذهن او کردن
نعت مفعولی از رَکز. رجوع به رکز شود، محکم نشانیده شده، مأخوذ از رکز که به معنی سرنیزه و جز آن در زمین فروبردن است. (غیاث) (آنندراج) ، نشانده شده و نهاده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء) ، ثابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت و مستحکم و برقرار و استوار. (ناظم الاطباء) ، مدفون. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفن شده، میل و خواهش و مراد، دریافت شده و درک شده. (ناظم الاطباء). - مرکوز خاطر یا مرکوز ذهن شدن، مرتسم شدن. نقش بستن در ذهن. مرتکز شدن در خاطر. - مرکوز خاطر یا مرکوز ذهن کسی کردن، خاطرنشان ساختن. خاطرنشان کردن. مرتکز ذهن او کردن
نعت مفعولی است از مصدر رکوب. رجوع به رکوب شود. سواری کرده شده. (غیاث) ، به معنی مرکب است. (از منتهی الارب). برنشستنی از ستور و کشتی. (آنندراج). برنشست. چاروا. چهار پای: بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه من ز چشم بد نقابش کردمی. خاقانی. طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کان براق از در میدان به خراسان یابم. خاقانی. یکی از جمله اعراب طاهر را بشناخت او را به طعنه از مرکوب بینداخت و فرودآمد و سرش را برداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 86). ز دیبا و مرکوب و ده گونه چیز همان خلعت پادشاهانه نیز دگرره گفت کاجرام کواکب ندانم برچه مرکوبند راکب. نظامی. خاطر سعدی و بار عشق تو راکبی تند است و مرکوبی جمام. سعدی
نعت مفعولی است از مصدر رکوب. رجوع به رکوب شود. سواری کرده شده. (غیاث) ، به معنی مرکب است. (از منتهی الارب). برنشستنی از ستور و کشتی. (آنندراج). برنشست. چاروا. چهار پای: بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه من ز چشم بد نقابش کردمی. خاقانی. طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کان براق از در میدان به خراسان یابم. خاقانی. یکی از جمله اعراب طاهر را بشناخت او را به طعنه از مرکوب بینداخت و فرودآمد و سرش را برداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 86). ز دیبا و مرکوب و ده گونه چیز همان خلعت پادشاهانه نیز دگرره گفت کاجرام کواکب ندانم برچه مرکوبند راکب. نظامی. خاطر سعدی و بار عشق تو راکبی تند است و مرکوبی جمام. سعدی
خلیده فرورفته، جایگزین، استوار محکم نشانده (در زمین و غیره) محکم فرو برده شده، جای گرفته: اسرائیل... گفت... از جور و ظلم که در طبیعت او... مرکوز است مرا بی گناه مقید و محبوس کرده، ثابت کرده برقرار شده. یامرکوز ذهن (خاطر)، آنچه که در ذهن جایگیر شده: ... مرکوز خاطر خود را بعمل آورند
خلیده فرورفته، جایگزین، استوار محکم نشانده (در زمین و غیره) محکم فرو برده شده، جای گرفته: اسرائیل... گفت... از جور و ظلم که در طبیعت او... مرکوز است مرا بی گناه مقید و محبوس کرده، ثابت کرده برقرار شده. یامرکوز ذهن (خاطر)، آنچه که در ذهن جایگیر شده: ... مرکوز خاطر خود را بعمل آورند
دست افزار جولاهان که ماسوره را درآن کنند وبدان جامه بافند، جای ماسوره در چرخ خیاطی: خیاط پسری بود بدستش ماکو گفتمش دلی که برده ای از ما کو ک... (شاطر عباس صبوحی)
دست افزار جولاهان که ماسوره را درآن کنند وبدان جامه بافند، جای ماسوره در چرخ خیاطی: خیاط پسری بود بدستش ماکو گفتمش دلی که برده ای از ما کو ک... (شاطر عباس صبوحی)