فروزینه. (منتهی الارب). مسعر و وسیله ای که بدان آتش را افروزند. (از اقرب الموارد) ، کنار و جانب و بازوی قوس. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرکضه و مرکضتان شود
فروزینه. (منتهی الارب). مسعر و وسیله ای که بدان آتش را افروزند. (از اقرب الموارد) ، کنار و جانب و بازوی قوس. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرکضه و مرکضتان شود
برشاشیده و پریشان شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پریشان و متفرق و پراکنده و پاشیده. (ناظم الاطباء) ، شکسته گردنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). شکسته و شکافته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفض شود
برشاشیده و پریشان شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). پریشان و متفرق و پراکنده و پاشیده. (ناظم الاطباء) ، شکسته گردنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). شکسته و شکافته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفض شود
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795). تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنائی. تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر طرف در وی یکی چشمه روان اندران حیوان مرفه در امان. مولوی. - مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب). - مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795). تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنائی. تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر طرف در وی یکی چشمه روان اندران حیوان مرفه در امان. مولوی. - مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب). - مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، (در اصطلاح عروض) آن است که بر وتد مستفعلن سببی افزوده شده مستفعلاتن گردیده باشد، چه ترفیل افزودن سبب خفیف است بر رکن مستفعلن. رجوع به المعجم ص 41 شود
نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، (در اصطلاح عروض) آن است که بر وتد مستفعلن سببی افزوده شده مستفعلاتن گردیده باشد، چه ترفیل افزودن سبب خفیف است بر رکن مستفعلن. رجوع به المعجم ص 41 شود
آرنج. (منتهی الارب) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث). آرج. آرنگ. آرن. آرنج رونکک. (مهذب الاسماء). وارن. کونارنج. (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در لهجۀ طبری). ج، مرافق. (اقرب الموارد) : دگر دستها را ز مرفق بشوی ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی. سعدی. - مرفق الثریا، ستاره ای است. (از اقرب الموارد). - مرفق الجاثی، ستاره ای در آرنج الجاثی علی رکبتیه. ، ناودان خانه که از آن باران بارد، آنچه به وی نفع یابند از کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منفعت. (ترجمان القرآن جرجانی). منفعت و آنچه بدان رفق گیرند. از صلاح کار. (دهار). سودمندی. (مهذب الاسماء). سازگاری. (مهذب الاسماء) : ینشر لکم ربکم من رحمته و یهیی ٔ لکم من أمرکم مرفقا. (قرآن 16/18). مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده ای خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی. خاقانی
آرنج. (منتهی الارب) (دهار). محل اتصال ذراع به بازو. (از اقرب الموارد). بندگاه ساعد با بازو. (از غیاث). آرج. آرنگ. آرن. آرنج رونکک. (مهذب الاسماء). وارن. کونارنج. (یادداشت مرحوم دهخدا). المسکین (در لهجۀ طبری). ج، مَرافق. (اقرب الموارد) : دگر دستها را ز مرفق بشوی ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی. سعدی. - مرفق الثریا، ستاره ای است. (از اقرب الموارد). - مرفق الجاثی، ستاره ای در آرنج الجاثی علی رکبتیه. ، ناودان خانه که از آن باران بارد، آنچه به وی نفع یابند از کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منفعت. (ترجمان القرآن جرجانی). منفعت و آنچه بدان رفق گیرند. از صلاح کار. (دهار). سودمندی. (مهذب الاسماء). سازگاری. (مهذب الاسماء) : ینشر لکم ربکم من رحمته و یهیی ٔ لکم من أمرکم مرفقا. (قرآن 16/18). مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده ای خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی. خاقانی
نعت مفعولی از رفض. متروک مانده شده از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفض شود، ابل مرفوض، شتران به چراگذاشته شده. (منتهی الارب) ، پرتاب شده و افکنده شده و مرمی. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از رفض. متروک مانده شده از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رفض شود، ابل مرفوض، شتران به چراگذاشته شده. (منتهی الارب) ، پرتاب شده و افکنده شده و مرمی. (از اقرب الموارد)
مطبخ، جای آبریز. جای برف انداختن. (ناظم الاطباء) ، مبال. متوضا. آبخانه. (مهذب الاسماء). خلاجای، کنیف. مرغج (در تداول مردم قزوین). جای بول کودک در گهواره. ج، مرافق. رجوع به مرافق شود متکا و مخده. مرفقه. ج، مرافق. (از اقرب الموارد). بالش تکیه. (دهار). رجوع به مرفقه شود
مطبخ، جای آبریز. جای برف انداختن. (ناظم الاطباء) ، مبال. متوضا. آبخانه. (مهذب الاسماء). خلاجای، کنیف. مَرغَج (در تداول مردم قزوین). جای بول کودک در گهواره. ج، مَرافق. رجوع به مرافق شود متکا و مخده. مرفقه. ج، مَرافق. (از اقرب الموارد). بالش تکیه. (دهار). رجوع به مرفقه شود
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود