نعت مفعولی از مصدر رمق. رجوع به رمق شود، نگریسته شده. (آنندراج). باز نگریسته. به ناگاه سبک نگریسته. (ناظم الاطباء) ، مورد نظر. عالی: چون به خدمت رسید او را به اعزاز و اکرام تلقی کرد و به محل مرموق و مکان معمور مخصوص گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 19). فایق پیش ایلک خان قبول تمام یافت و به مکان معمور و محل مرموق ملحوظ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 127) ، نازک و ظریف شده، ضعیف و کوچک گشته. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از مصدر رمق. رجوع به رمق شود، نگریسته شده. (آنندراج). باز نگریسته. به ناگاه سبک نگریسته. (ناظم الاطباء) ، مورد نظر. عالی: چون به خدمت رسید او را به اعزاز و اکرام تلقی کرد و به محل مرموق و مکان معمور مخصوص گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 19). فایق پیش ایلک خان قبول تمام یافت و به مکان معمور و محل مرموق ملحوظ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 127) ، نازک و ظریف شده، ضعیف و کوچک گشته. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از رش ّ. رجوع به رش شود، چکیده شده و پاشیده شده از آب و غیر آن. (غیاث) (آنندراج) ، افشانده شده. (ناظم الاطباء) ، ارض مرشوشه، زمینی که ’رش’ و باران اندکی بدان رسیده باشد. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از رَش ّ. رجوع به رش شود، چکیده شده و پاشیده شده از آب و غیر آن. (غیاث) (آنندراج) ، افشانده شده. (ناظم الاطباء) ، ارض مرشوشه، زمینی که ’رش’ و باران اندکی بدان رسیده باشد. (از اقرب الموارد)
دهی است از دهستان قافازان بخش ضیاآباد شهرستان قزوین. در 35هزارگزی راه عمومی در منطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 368 تن سکنه است. آبش از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان قافازان بخش ضیاآباد شهرستان قزوین. در 35هزارگزی راه عمومی در منطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 368 تن سکنه است. آبش از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دوست داشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی و یا چیزی که آن را دوست می دارند و آنکه از کسی دلربایی کند و دلبر. (ناظم الاطباء). که بدو شیفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. جانانه. محبوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دلی کو پر از زوغ هجران بود ورا وصل معشوق درمان بود. ابوشکور. آهو مر جفت رابغالد بر خوید عاشق معشوق را به باغ بغالید. عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. فرخی (یادداشت ایضاً). چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن. منوچهری. ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دلگداز بود. لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نباشد یار چون یار نخستین نه هر معشوق چون معشوق پیشین. (ویس و رامین). و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). معشوق جهانی و ندانی یک عاشق باسزای درخور. ناصرخسرو. بشکفت لاله چون رخ معشوقان نرگس بسان دیدۀ شیدا شد. ناصرخسرو. اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست. (قابوسنامه چ نفیسی ص 59). اما اگر مهمان روی معشوق را با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. (قابوسنامه چ نفیسی ص 60). کفشگر...بینی زن حجام ببرید و بر دست او نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). ابر بر باغ عاشق است ولی هست معشوق او قرین جفا این بگرید چو دیدۀ وامق و آن بخندد چو چهرۀ عذرا گر وفا داشتی نخندیدی هیچ معشوق را نبوده وفا. ادیب صابر. چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد. (چهارمقاله ص 123). معشوق من است صبح اگر نی چون خندۀ بی دهان زند صبح. خاقانی. رای او چون میان معشوق است کوهی از موی از آن درآویزد. خاقانی. نگوید غزل و آفرین هم نخواهد که معشوق و مالک رقابی نبیند. خاقانی. قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز پای که از سر کنی در صف عشاق نه. خاقانی. اگر عشق اوفتد درسینۀ سنگ به معشوقی زند در گوهری چنگ. نظامی. گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان. مولوی. عاشقان کشتگان معشوقند برنیاید ز کشتگان آواز. (گلستان). ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است. سعدی. گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود معشوق خوبروی چه محتاج زیور است. سعدی. معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است. حافظ. معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد هرکس حکایتی به تصور چرا کنند. حافظ. هر آن معشوق کز عاشق نفور است به صورت گرچه نزدیک است دور است. جامی. بی وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی باشد خیال جانان معشوق بینوایی. شفیع اثر (از آنندراج). و رجوع به معشوقه شود. - معشوق پران، کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد. (آنندراج) : حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم ما که معشوق پران همچو کبوتربازیم. سلیم (از آنندراج). - معشوق تنگدل، کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ ’تنگ دل’ ’سنگ دل’ هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند. (برهان). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء). - معشوق خیالی، معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه. (آنندراج) : دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد. حسن رفیع (از آنندراج). نباشد گر سریاری به ما آن لاابالی را کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را. خان خالص (از آنندراج). - معشوق سنگدل، دلبر سخت دل. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود. ، (اصطلاح عرفانی) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه اوست که از جلوات انوار وجودیش تمام موجودات حیران و سرگردانند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی) ، معشوقا. رجوع به همین مدخل شود
دوست داشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی و یا چیزی که آن را دوست می دارند و آنکه از کسی دلربایی کند و دلبر. (ناظم الاطباء). که بدو شیفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. جانانه. محبوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دلی کو پر از زوغ هجران بود ورا وصل معشوق درمان بود. ابوشکور. آهو مر جفت رابغالد بر خوید عاشق معشوق را به باغ بغالید. عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. فرخی (یادداشت ایضاً). چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن. منوچهری. ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز که ناز کردن معشوق دلگداز بود. لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نباشد یار چون یار نخستین نه هر معشوق چون معشوق پیشین. (ویس و رامین). و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). معشوق جهانی و ندانی یک عاشق باسزای درخور. ناصرخسرو. بشکفت لاله چون رخ معشوقان نرگس بسان دیدۀ شیدا شد. ناصرخسرو. اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست. (قابوسنامه چ نفیسی ص 59). اما اگر مهمان روی معشوق را با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. (قابوسنامه چ نفیسی ص 60). کفشگر...بینی زن حجام ببرید و بر دست او نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). ابر بر باغ عاشق است ولی هست معشوق او قرین جفا این بگرید چو دیدۀ وامق و آن بخندد چو چهرۀ عذرا گر وفا داشتی نخندیدی هیچ معشوق را نبوده وفا. ادیب صابر. چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد. (چهارمقاله ص 123). معشوق من است صبح اگر نی چون خندۀ بی دهان زند صبح. خاقانی. رای او چون میان معشوق است کوهی از موی از آن درآویزد. خاقانی. نگوید غزل و آفرین هم نخواهد که معشوق و مالک رقابی نبیند. خاقانی. قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز پای که از سر کنی در صف عشاق نه. خاقانی. اگر عشق اوفتد درسینۀ سنگ به معشوقی زند در گوهری چنگ. نظامی. گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان. مولوی. عاشقان کشتگان معشوقند برنیاید ز کشتگان آواز. (گلستان). ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است. سعدی. گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود معشوق خوبروی چه محتاج زیور است. سعدی. معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است. حافظ. معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد هرکس حکایتی به تصور چرا کنند. حافظ. هر آن معشوق کز عاشق نفور است به صورت گرچه نزدیک است دور است. جامی. بی وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی باشد خیال جانان معشوق بینوایی. شفیع اثر (از آنندراج). و رجوع به معشوقه شود. - معشوق پران، کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد. (آنندراج) : حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم ما که معشوق پران همچو کبوتربازیم. سلیم (از آنندراج). - معشوق تنگدل، کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ ’تنگ دل’ ’سنگ دل’ هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند. (برهان). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء). - معشوق خیالی، معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه. (آنندراج) : دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد. حسن رفیع (از آنندراج). نباشد گر سریاری به ما آن لاابالی را کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را. خان خالص (از آنندراج). - معشوق سنگدل، دلبر سخت دل. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود. ، (اصطلاح عرفانی) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه اوست که از جلوات انوار وجودیش تمام موجودات حیران و سرگردانند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی) ، معشوقا. رجوع به همین مدخل شود
کوشکی است به سرمن رأی. (منتهی الارب) (آنندراج). کاخ باشکوهی است در جانب غربی سامرااکنون مسکن برزگران شده. (از معجم البلدان). نام قصری نزدیک سامرا به ساحل دجله در مقابل آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کوشکی است به سرمن رأی. (منتهی الارب) (آنندراج). کاخ باشکوهی است در جانب غربی سامرااکنون مسکن برزگران شده. (از معجم البلدان). نام قصری نزدیک سامرا به ساحل دجله در مقابل آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سبک گوشت. (منتهی الارب) آنندراج). رجل ممشوق، مرد سبک گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسب دراز باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قد ممشوق، قد دراز و باریک. (از اقرب الموارد) ، کشیده بالا. (مهذب الاسماء). زیبا و باریک اندام: چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ماعاشقانی. منوچهری. بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150) ، نرۀ دراز باریک. (آنندراج) : قضیب ممشوق، نرۀ دراز و باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به معنی ’باریک و دراز’: دویدم و خواستم که من بوسه بر پای تو دهم قضیب ممشوق در دست داشتی بر ناف من زدی، اکنون می خواهم که عوض آن باززنم. (قصص الانبیاء ص 236). سید عالم فرمود: یا علی ! بلال را بفرما تا به خانه فاطمه رود و قضیب ممشوق بیاورد. (قصص الانبیاء ص 236)
سبک گوشت. (منتهی الارب) آنندراج). رجل ممشوق، مرد سبک گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسب دراز باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قد ممشوق، قد دراز و باریک. (از اقرب الموارد) ، کشیده بالا. (مهذب الاسماء). زیبا و باریک اندام: چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ماعاشقانی. منوچهری. بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150) ، نرۀ دراز باریک. (آنندراج) : قضیب ممشوق، نرۀ دراز و باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به معنی ’باریک و دراز’: دویدم و خواستم که من بوسه بر پای تو دهم قضیب ممشوق در دست داشتی بر ناف من زدی، اکنون می خواهم که عوض آن باززنم. (قصص الانبیاء ص 236). سید عالم فرمود: یا علی ! بلال را بفرما تا به خانه فاطمه رود و قضیب ممشوق بیاورد. (قصص الانبیاء ص 236)
روزی داده شده. روزی یافته. روزی مند. مطعم. روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق. مقابل رازق. رجوع به رزق شود، بابخت. (از منتهی الارب). مجدود. مبخوت. (متن اللغه). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب: همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی). - مرزوق گرداندن، بهره ور ساختن. متمتع کردن: گرم مرزوق گردانی به خدمت همان گویم که اعشی گفت و دعبل. منوچهری. - مرزوق الحظ، صاحب نصیب. کامیار: هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
روزی داده شده. روزی یافته. روزی مند. مطعم. روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق. مقابل رازق. رجوع به رزق شود، بابخت. (از منتهی الارب). مجدود. مبخوت. (متن اللغه). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب: همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی). - مرزوق گرداندن، بهره ور ساختن. متمتع کردن: گرم مرزوق گردانی به خدمت همان گویم که اعشی گفت و دعبل. منوچهری. - مرزوق الحظ، صاحب نصیب. کامیار: هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
لاغر کم گوشت: مرد، لاغر میان: اسپ، دراز و نازک: شاخه نره، کشیده و باریک: زن کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام، دراز و باریک، زیبا: (چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل) (منوچهری. د. چا. 55: 2)
لاغر کم گوشت: مرد، لاغر میان: اسپ، دراز و نازک: شاخه نره، کشیده و باریک: زن کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام، دراز و باریک، زیبا: (چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل) (منوچهری. د. چا. 55: 2)
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین