جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مرزوق

مرزوق

مرزوق
ویژگی کسی که به او رزق وروزی داده شده، روزی داده شده، بهره مند
مرزوق
فرهنگ فارسی عمید

مرزوق

مرزوق
روزی داده شده. روزی یافته. روزی مند. مطعم. روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق. مقابل رازق. رجوع به رزق شود، بابخت. (از منتهی الارب). مجدود. مبخوت. (متن اللغه). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب: همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی).
- مرزوق گرداندن، بهره ور ساختن. متمتع کردن:
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل.
منوچهری.
- مرزوق الحظ، صاحب نصیب. کامیار: هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
لغت نامه دهخدا

مرزوی

مرزوی
مرزو: کوه و دره هند مرا ز آرزوی غزو خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار

مرموق

مرموق
نرم نگریسته، درنگر در چشم به نگاه سبک نگریسته نگریسته، مورد نظر منظور: ... و تشریف گرانمایه مخصوص کرد وبمحلی مرموق و مکانی مغبوط بنشاند
فرهنگ لغت هوشیار

محزوق

محزوق
ابریق محزوق العنق، آبدستان تنگ گلوگاه تنگ گردن. (از منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

مرزوی

مرزوی
مرز. مرزو. کرت. کردو. قطعه زمین مرزبندی شدۀ زراعتی:
کوه و درۀ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ بهار و لب مرزوی.
فرخی
لغت نامه دهخدا