جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با ممشوق

ممشوق

ممشوق
لاغر کم گوشت: مرد، لاغر میان: اسپ، دراز و نازک: شاخه نره، کشیده و باریک: زن کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام، دراز و باریک، زیبا: (چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل) (منوچهری. د. چا. 55: 2)
فرهنگ لغت هوشیار

ممشوق

ممشوق
سبک گوشت. (منتهی الارب) آنندراج). رجل ممشوق، مرد سبک گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسب دراز باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قد ممشوق، قد دراز و باریک. (از اقرب الموارد) ، کشیده بالا. (مهذب الاسماء). زیبا و باریک اندام:
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ماعاشقانی.
منوچهری.
بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150) ، نرۀ دراز باریک. (آنندراج) : قضیب ممشوق، نرۀ دراز و باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به معنی ’باریک و دراز’: دویدم و خواستم که من بوسه بر پای تو دهم قضیب ممشوق در دست داشتی بر ناف من زدی، اکنون می خواهم که عوض آن باززنم. (قصص الانبیاء ص 236). سید عالم فرمود: یا علی ! بلال را بفرما تا به خانه فاطمه رود و قضیب ممشوق بیاورد. (قصص الانبیاء ص 236)
لغت نامه دهخدا

معشوق

معشوق
مرد موردعلاقۀ یک زن، دلبر، محبوبه، در تصوف خداوند، دوست داشته شده
معشوق
فرهنگ فارسی عمید

متشوق

متشوق
خواهان نما آرزومند نما بتکلف ظاهر کننده شوق خود را، آرزومند جمع متشوقین
فرهنگ لغت هوشیار