جدول جو
جدول جو

معنی مرام - جستجوی لغت در جدول جو

مرام
مراد، مطلوب، مقصود، آرمان، هدف، مسلک
تصویری از مرام
تصویر مرام
فرهنگ فارسی عمید
مرام
کام کامه (مراد)، ارمان مراد خواهش مقصود: مهام آنجا از بر وفق مرام انجام دهد. یا مرام سیاسی. مسلک سیاسی
فرهنگ لغت هوشیار
مرام((مَ))
هدف، مقصود
تصویری از مرام
تصویر مرام
فرهنگ فارسی معین
مرام
آیین، ایدئولوژی، بینش، جهان بینی، عقیده، مسلک، خواست، خواهش، مراد، مقصود، شیوه رفتار، روش اخلاقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرام
تصویر فرام
(پسرانه)
معرب از عبری، تندرو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرام
تصویر آرام
(پسرانه)
ساکت، آهسته ساکت سنگینی و وقار مکان خلوت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرام
تصویر خرام
(دخترانه)
رفتاری همراه با ناز و زیبایی، وفای به وعده، خبرخوش، مژده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مراد
تصویر مراد
(پسرانه)
خواست، آرزو، منظور، مقصود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برام
تصویر برام
(پسرانه)
خوشبو (نگارش کردی: بهرام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ضرام
تصویر ضرام
هیزم نازک، ریزه، سست و نرم که با آن آتش روشن می کنند، هیزم افروخته
افروخته شدن آتش، زبانه کشیدن آتش، توقّد، گر زدن، التهاب، تلهّب، اشتعال، گر کشیدن، اضطرام، شعله زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراد
تصویر مراد
خواسته، آرزو، مقصود، منظور، در تصوف پیر، آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود
مراد طلبیدن: درخواست کردن حاجت، برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام
تصویر آرام
ساکت، خاموش، بی حرکت، کنایه از امن، راحت، برای مثال زندگی آرام، آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بود مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱ - ۷۷)
آهسته، بن مضارع آرامیدن و آرمیدن، استراحتگاه، پسوند متصل به واژه به معنای آرامش دهنده
آرامش دهنده مثلاً دلارام،
قرار، سکون، برای مثال ز بس نالۀ چنگ و نای و رباب / نبد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷ - ۲۷۴)
جمع واژۀ رئم، آهو های سفید
آرام آرام: آهسته آهسته
آرام شدن: آرام گرفتن، آرمیدن، فرونشستن خشم و اضطراب
آرام کردن: آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن
آرام گرفتن: آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن
آرام یافتن: آرامش یافتن، آرام شدن، آرام گرفتن، برآسودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرام
تصویر غرام
عشق، شیفتگی
هلاک، عذاب، شکنجه و درد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرام
تصویر حرام
امری که به جا آوردنش گناه است، ناروا، آنچه خوردنش در شرع اسلام منع شده است، احرام بسته، حرمتدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراس
تصویر مراس
علاج کردن، درمان کردن، چاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدام
تصویر مدام
همیشه، همیشگی، دائم، می، شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مران
تصویر مران
درختی با شاخه های راست، دراز، گره دار و محکم که از آن نیزه می سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراق
تصویر مراق
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراحم
تصویر مراحم
مرحمت ها، رحمت ها، مهربانی ها، جمع واژۀ مرحمت
فرهنگ فارسی عمید
بمعنی قوم خدای تعالی است، و آن نام ’لاری’ پدر موسی باشد. (از قاموس کتاب مقدس). عمران. رجوع به عمران (ابن فاهث بن لاوی بن...) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کنگره های بروج. (ناظم الاطباء). سوراخهائی که برای تیراندازی و سنگ افکندن به سپاه مهاجم بر فراز حصارهای قلعه و برج های اطراف قلعه ها احداث می کردند. ظاهراً جمع واژۀ مرمی، به معنی موضعرمی و محل تیراندازی است: و راستی آن است که آن قلعه ای بود که مداخل و مخارج و مرامی و معارج آن را به جدران مجصص و بنیان مرصص چنان استحکام داده بود. (جهانگشای جوینی) ، جمع واژۀ مرماه. (متن اللغه). رجوع به مرماه شود، جمع واژۀ مرمی ̍، به معنی آلت و ابزاری ک-ه ب-دان ت-یر ی__ا سنگ پرتاب کنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مرمی شود، ابزاری که در جنگ بدان سنگ و چیزهای دیگر را از فاصله دوری اندازند. رجوع به معنی قبلی شود، بیابان. جاهای خطرناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آنکه اندک اندک دوستی تو در دل اومانده باشد. (منتهی الارب). آنکه از مودت و دوستی تو در دلش جز قلیلی باقی نمانده باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رجل مرامق، بدخوی ناتوان. سیّی ءالخلق عاجز. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
نرم و نازک و جنبان. (از منتهی الارب) (از اظم الاطباء). ناعم مرتج. (متن اللغه) (اقرب الموارد). مرمر. مرمار. مرمور. (متن اللغه) (منتهی الارب) ، باطل. (متن اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناچیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
ابن مره، مردی از طی که خط عربی وضعکردۀ اوست و اول در انبار شایع شد و بعد در حیره وبعد در سایر نقاط و این هشت کلمه که ابجد، هوز، الخ... باشد فرزندان اویند و ایشان را آل مرامر گویند. (از منتهی الارب). رجوع به المصاحف ص 193 و عقدالفرید ج 4ص 242 و سبک شناسی ج 1 ص 92 و عیون الاخبار ج 1 ص 16 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
درختی است. (مهذب الاسماء). یک قسم درخت است. (ناظم الاطباء) ، گیاهی است تیره گون. (آنندراج). گیاهی است بهاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد از الصحاح). قرطم بری است. گویند قرصعنه است و برگ آن خرد و پهن و خاکی رنگ و جهت دفع مضرت سم مار و کژدم و انواع هوام نگاه می دارند و طریق استعمال آن آن است که برگ آن را در آب اندازند و بگذارند تا قوت آن در آب آید پس آن آب را به او دهند که او را گزیده و قلی که از آن حاصل می شود ضعیف از قلی اشنان است. (از مخزن الادویه). در تذکرۀ داود ضریر انطاکی رمرم آمده است. رجوع به رمرم شود
لغت نامه دهخدا
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترام
تصویر ترام
خانه های ریز روی عکس یا شیشه یا گراور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرام
تصویر صرام
بلا و سختی سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمرام
تصویر رمرام
پاکلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمام
تصویر رمام
استخوانهای پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام
تصویر آرام
آرامش، ثبات، سکون
فرهنگ لغت هوشیار
نمایشنامه و داستانی که موضوع آن غم انگیز و شادی بخش باشد زشت رفتار، قبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
نابایسته، ناروا، ناشایست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مراسم
تصویر مراسم
آیین ها
فرهنگ واژه فارسی سره