- مرال
- ترکی گاو کوهی، آهو گاو کوهی، غزال آهو: و بچه مرال امروز آوردند که هنوز پشتشان خال سفید دارد
معنی مرال - جستجوی لغت در جدول جو
- مرال ((مَ یا مِ))
- آهو، غزال
- مرال
- نوعی گوزن ایرانی با جثه ای نسبتاً درشت و بدنی خالدار که یک سال پس از تولد خال ها ناپدید می شود
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
نشدنی
نمونه، مانند
یافتن
ریگها کسی که رمل می اندازد، فالبین
ارسال کننده، فرستنده
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
مال و دارایی، ثروت
درازدامن، دامن دار، در علوم ادبی در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مستفعلن به مستفعلان تغییر کند
درختی با شاخه های راست، دراز، گره دار و محکم که از آن نیزه می سازند
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
رمل ها، ریگها، جمع واژۀ رمل
علاج کردن، درمان کردن، چاره کردن
مراد، مطلوب، مقصود، آرمان، هدف، مسلک
خواسته، آرزو، مقصود، منظور، در تصوف پیر، آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود
مراد طلبیدن: درخواست کردن حاجت،برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸)
مراد طلبیدن: درخواست کردن حاجت،
مستراح، در علم زیست شناسی محل خروج ادرار
فرصت، محل جولان، جای جولان کردن، جولانگاه
مجال دادن: فرصت دادن، وقت دادن
مجال داشتن: وقت داشتن، فرصت داشتن
مجال دادن: فرصت دادن، وقت دادن
مجال داشتن: وقت داشتن، فرصت داشتن
مزله ها، جاهای لغزیدن، لغزشگاه ها، جمع واژۀ مزله
به ستوه آمدن، بیزاری، دلتنگی و افسردگی، رنج و اندوه
نشان فلزی که برای قدردانی از خدمات کسی به او اعطا شود
درنگ کردن در کاری، تاخیر کردن، درنگ کردن در ادای حق کسی
مره ها، بارها، دفعه ها، شماره ها، تعدادها، جمع واژۀ مره
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، سخن بی سروته و ناممکن، زشت، نادرست
مرجل ها، دیگ ها، ظروف فلزی یا سنگی که در آن چیزی بجوشانند یا غذا طبخ کنند، قدرها، جمع واژۀ مرجل
فرستاده شده، فرستاده، پیغام آور، ساده، روان مثلاً نثر مرسل
موردی مشابه مطلب اصلی که برای فهم بیشتر بیان می شود، مانند، شبیه، مشابه،
در فلسفه جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل،
فرمان، دستور، حکم، تصویر، شکل، پیکره
مثال دادن: فرمان دادن،برای مثال گر مثالم دهد به معذوری / تا به خانه شوم به دستوری (نظامی۴ - ۶۰۹)
مثال زدن: ذکر کردن مثال
در فلسفه جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل،
فرمان، دستور، حکم، تصویر، شکل، پیکره
مثال دادن: فرمان دادن،
مثال زدن: ذکر کردن مثال
ترکی زال نام جایگاه ترکی سیاگروهه از هوشربایان (مخدرات) ترکی سردار مهتر گروه
محل پیشاب و بول، طهارتخانه
هر نوع فلزی مانند طلا و نقره و پلاتین و مس و آهن
جولانگاه و محل و میدان و عرصه
جمع امثله، فرمان، حکم، اندازه، مقدار