- مخنده
- خزنده، جنبنده، چسبنده، رونده از پی کسی، شپش
معنی مخنده - جستجوی لغت در جدول جو
- مخنده
- جنبنده حرکت کننده، خزنده، هوام (مطلقا) (مهذب الاسما)، شپش
- مخنده ((مَ خَ دَ یا دِ))
- جنبنده، حرکت کننده، خزنده، هوام، شپش
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
باقیمانده، تتمه، باقی، قسط، بقیه
کوشنده ساعی، ستیزه کننده، دم زننده
کسی که چیزی را می مکد
کوشش کننده، ستیزه کننده، دم زننده،
مجند، ویژگی سپاه گردآورده شده، لشکرجمع شده
زنجیری که به گردن گناهکاران می بستند، گلوبند
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
مجنده در فارسی از ریشه پارسی گند گند گرد آمده سپاه لشکر جمع شده
جنبیده حرکت کرده برفتار آمده، اقتفا کرده، خزیده (جانور)
مخنقه در فارسی گردن بند، خبه کن گردن بند قلاده: و امیر را یافتم آنجا برزبر تخت نشسته پیراهن توزی (برتن) و مخنقه در گردن، آلت خفه کردن ریسمانی که شخص را باآن خفه کنند: ... و منطقه فرمان تو از مخنقه چنگال متعدیان ما را نگاه دارد، جمع مخانق مخانیق
مزه کننده، مکنده
گلوله (مطلقا)، گرهی که در میان گوشت باشد غده، دمل، هر چیز ممزوج درهم آمیخته
آنکه چیزی را بمکد: (چو جای هوا اندر آن نی پاره خالی شود ببالا برآید و بر دهان آن مکنده رسد) (جامع الحکمتین. 127)، جمع مکندگان
پابرجا، باقی، زیاد آمده، خسته، ناتوان
باز شدن لبها از شادی و خوشحالی
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
حالتی در چهرۀ انسان به واسطۀ شعف، خوشحالی یا تمسخر که در آن لب ها گشوده می گردد و گاه با صدای مخصوصی همراه است
مخده در فارسی زمین شکاف، ناز بالش پشتی ناز بالش پشتی
کوزه دسته شکسته: (روا نبود که با این فضل ودانش بود شربم همی دایم ز منده) (فرالاوی. 475)
((خَ دِ))
فرهنگ فارسی معین
حالتی در انسان که به سبب شادی و نشاط ایجاد شود و لب ها و دهان گشاد گردند
از خنده روده بر شدن: کنایه از خنده شدید و ممتد کردن
از خنده روده بر شدن: کنایه از خنده شدید و ممتد کردن
پشتی، نازبالش
Laugh, Laughter
Lachen
śmiech