جدول جو
جدول جو

معنی مخفوق - جستجوی لغت در جدول جو

مخفوق
(مَ)
خفقانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گرفتار خفقان. (ناظم الاطباء). رجوع به خفقان شود، دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخفوق
دیوانه
تصویری از مخفوق
تصویر مخفوق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مافوق
تصویر مافوق
آنکه در شغلی مقام بالاتری دارد، بالادست، بالا تر، آنچه بالا است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
مقابل خالق، آفریده شده، ساخته شده، انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخفوض
تصویر مخفوض
پست شده، آسان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
خفه کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَوْ وَ)
خوردنی و نوشیدنی که اندک اندک گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ فُو)
بیشتر و زیادتر و بالاتر. (ناظم الاطباء). مقابل مادون و ماتحت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مافوق الحد، زیاده از حد. (ناظم الاطباء) ، دست بالا. حداکثر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آنکه در منصب برتری دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اصطلاح نظامی). ارشد (در درجه و خدمت). مقابل مادون. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به خفیف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) ، آنکه جگر وی از گرسنگی بسوزد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تواضع و فروتنی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء) ، پشت شکسته. ویران و خراب گشته: سد سیلاب حوادث در این بلیه منبثق و یکسان با خاک، و بناء عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض، اشک دیدۀ انام مسفوح... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444) ، خوش و آسوده: عیش مخفوض و خافض، زندگی خوش و خرم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به خافض شود، (اصطلاح نحوی) حرفی که دارای خفض باشد. (ناظم الاطباء). مجرور. رجوع به خفض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ وِ)
تیر سوفارشکسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خبه کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گلوافشرده شده. (غیاث). خفه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به خنیق و مخنق شود.
- امثال:
افتد مخنوق، در رهائی یافتن از سختی گویند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افتد مخنوق، به صیغۀ امر از افتداء و حذف حرف ندا و این مثل را در رهائی یافتن از سختی گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
باریکی میان اسب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تیزدهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خفوق
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غایب شدن ستاره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). فروشدن ستاره، سر جنبانیدن از خواب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفق فلان، گذشتن بیشتر از شب، پریدن مرغ. منه: خفق الطائر، تیز دادن ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفقت الناقه
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
فراخ گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فراخ کننده و متسعکننده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تخویق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
شمشیر پهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
سرجنباننده از خواب و غنودن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سر می جنباند. (ناظم الاطباء) ، مرغ بال زننده در پریدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستارۀ روی آورنده به فروشدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صیاد که بی صید بازگردد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جوینده که بی مراد بازگردد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اخفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بی بخت که مال به دستش نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد بدبخت که مال به دستش نیاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَوْ وِ)
برتر از دیگران. بالاتر از اقران خود: چون پدرش از این شیوه عاری بود پسر بدین تلبیات و تزلیقات در جنب او عالمی متفوق مینمود. (جهانگشای جوینی) ، بچه که فواق فواق مکد شیر را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بچه ای که در یکدفعه بمقدار اند’، شیر نوشد و یا بمکد. (ناظم الاطباء) ، آسوده حال با خوشی و خرمی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که بمقداراندک شیر را در هر دفعه می دوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تفوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آفریده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). آفریده. (دهار). آفریده شده و ساخته شده. (ناظم الاطباء). ج، مخلوقات و مخلوقین:
به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 504).
و هر مخلوقی... چرا که می داند که خدا عوض می دهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست.
مسعودسعد.
کس نبینی از مخلوقان که نه در وی نقصان است. (کشف الاسرار). و کدام اعجاز از این فراتر که اگر مخلوقی خواستی که این معانی در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 7).
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم.
خاقانی.
خدمت حق کن به هر مقام که باشی
خدمت مخلوق افتخار ندارد.
عطار.
هر که خلق خدای را بیازارد تا دل مخلوقی به دست آرد حق جل وعلا همان مخلوق را برگمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان).
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.
سعدی (گلستان).
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل.
سعدی (بوستان).
، املس و نرم گردانیده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نرم و املس کرده شده. (ناظم الاطباء) ، جامۀ کهنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کهنه شده. (ناظم الاطباء). رجوع به خلق شود، نسبت داده شده شعر کسی به دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب ریخته شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از دفق و دفوق. رجوع به دفق شود:
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مرفوق، شترآرنج به درد آمده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخفوع
تصویر مخفوع
دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
آفریده شده، ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
خبه شده گلو افشرده خفه کرده شده گلو افشرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مافوق
تصویر مافوق
بالا دست، بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
((مَ))
آفریده شده، موجود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
((مَ))
خفه کرده شده، گلو افشرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مافوق
تصویر مافوق
((فَ))
بالا، بالادست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
آفریده
فرهنگ واژه فارسی سره
ارشد، بالادست، رئیس، برتر، بالاتر، بالا، ورا
متضاد: زیردست، مادون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفریده، بنده، خلق، موجود، محدث، مبدع
متضاد: خالق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماورایی، برتر
دیکشنری اردو به فارسی