جدول جو
جدول جو

معنی محوح - جستجوی لغت در جدول جو

محوح
(شَطْءْ)
کهنه گردیدن جامه. (آنندراج). مح ّ. محح. (منتهی الارب). کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروح
تصویر مروح
راحت رساننده، خوشی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محور
تصویر محور
راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی مثلاً محور تهران ی قم، کنایه از چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا، میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد، در علم زمین شناسی خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوط
تصویر محوط
احاطه شده، محصور شده، آنچه گرداگرد آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دلک عضو نکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). داروئی که بوسیلۀ آن بدن را مسح کنند. (از بحر الجواهر). ج، مسوحات
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
روان شدن آب یا اشک یا باران از بالا بپائین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شدن آب و باران. (تاج المصادر بیهقی) ، ریختن آب و جز آن را پی درپی و بسیار. (اقرب الموارد). ریختن آب. (منتهی الارب) ، زدن تازیانه. (منتهی الارب) ، نیک فربه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زن کلان جثه، ماده شتر کلان خلقت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مرد چست سبک روح و زفت دشوارخوی. محماح. (منتهی الارب). رجوع به محماح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسح. پلاس ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میانه های راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
گرسنگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ رَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِجْ وَ)
از بیخ برکننده هر چیز و هلاک کننده آن. (منتهی الارب). آنکه هلاک کند هر چیزی را. (ناظم الاطباء). آنکه از بیخ برکند هر چیز را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مال مجوح، مال هلاک شده و هلاک کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
گلوگرفته و گران آواز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بحح. بحوحه. بح ّ. و رجوع به هریک از این مصادر شود
لغت نامه دهخدا
(مَحْ حا)
نیک دروغگوی. (منتهی الارب). کذاب بسیار دروغگو. (از لسان العرب). کذوب، آن که به سخن دل خوش کند کسی را و بس. (منتهی الارب). سخن فروش. (مهذب الاسماء). کسی که مردم را با سخن خود نه با کردار راضی کند. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر ریزان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین که گیاه شور در آن کم باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سحوح
تصویر سحوح
روان شدن اشک یا باران، تازیانه زدن، فربه گشتن ابر ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملوح
تصویر ملوح
سیاسرمه (قره پازی) از گیاهان زود تشنه قره پازی
فرهنگ لغت هوشیار
مالیدنی پرواسیدنی، جمع مسح، پلاس ها میانراه ها دارویی که بوسیله آن بدن را مسح کنند (بحرالجواهر) آنچه که بهنگام مالیدن آن ببدن در مالش مبالغه نکنند، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
مروحه: باد بزن خوشی آورنده آسایش دهنده خوشی یافته ظسایش یافته، خوشبوی بادبزن جمع مراوح. راحت داده خوشی داده شده. راحت دهنده خوشی آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
دیوار بست پر هونه ور آنچه که در گرداگرد آن دیواری بر آورده باشند دیوار بست کرده. گرداگرد چیزی بر آینده دیوار بست کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محول
تصویر محول
بگرداننده، مبدل کننده و تغییر دهنده حواله داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گرد خود گردد، خط موهومی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروح
تصویر مروح
((مُ رَ وِّ))
راحت کننده، آسایش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروح
تصویر مروح
((مُ رَ وَّ))
راحت داده، خوشی داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محور
تصویر محور
((مِ وَ))
تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد، خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوط
تصویر محوط
((مُ حَ وِّ))
گرداگرد چیزی برآینده، دیوار بست کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محول
تصویر محول
((مُ حَ وَّ))
واگذار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوی
تصویر محوی
((مَ یّ))
دربرگرفته شده، مضمون، سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محول
تصویر محول
((مُ حَ وِّ))
سپرنده، تحویل دهنده، گرداننده، تغییر دهنده، حواله کننده، ناقه ای که آبستن شود بعد از گشن یافتن
فرهنگ فارسی معین