جدول جو
جدول جو

معنی محوی

محوی((مَ یّ))
دربرگرفته شده، مضمون، سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند
تصویری از محوی
تصویر محوی
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با محوی

محوی

محوی
خانه های مردم بر یکجا از خرگاه و جز آن. (منتهی الار ب) (آنندراج). چادرهای پیوسته و متصل بهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

محوی

محوی
مقابل حاوی. مجموع. فراهم آمده. گردشده. فراهم شده. (ناظم الاطباء). دربرگرفته شده، دریافت شده. (ناظم الاطباء) ، مضمون. ج، محاوی، سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند. هر فلک مافوق، حاوی فلک مادون خود و مادون محوی مافوق است مثلاً فلک الافلاک حاوی فلک ثوابت و فلک ثوابت محوی فلک الافلاک است
لغت نامه دهخدا

محوی

محوی
به نوشتۀ نوائی در تذکره، مولانا محوی از آزادگان خراسان و از مردم هری بوده و طبعی خوب داشته است. گاه خاطر به تحصیل می گمارده و زمانی به پیروی از هوسهای جوانی و مصاحبت یاران پریشان آشفته و بی سر و سامان می بوده است، و دو مطلع زیر از اشعار او را نقل کرده است:
دودی که از دل من در شام غم برآید
بریاد طرۀ او پرپیچ و خم برآید.
ترکیب تن خاکیم از لای شراب است
جمعیت ما در قدم بادۀ ناب است.
(مجالس النفائس ص 65 و 238)
لغت نامه دهخدا