جدول جو
جدول جو

معنی محوج - جستجوی لغت در جدول جو

محوج
(مَ)
دور. عقبه محوج، پشتۀ دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
محوج
(مُحْ وِ)
حاجتمند و محتاج. (ناظم الاطباء). رجل محوج، مردی خداوند حاجت. (مهذب الاسماء). نیازمند: اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685) ، بی چیز. تهی دست. مفلس. (ناظم الاطباء). ج، محاویج. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی یا چیزی که محتاج و بینوا می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محور
تصویر محور
راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی مثلاً محور تهران ی قم، کنایه از چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا، میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد، در علم زمین شناسی خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه ای که آن را از پنبه دانه جدا کرده باشند، حلاجی شده، پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوط
تصویر محوط
احاطه شده، محصور شده، آنچه گرداگرد آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
مطلوب، مقصود، ویژگی آنکه با حجت و دلیل مغلوب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
رواج دهنده، ترویج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوج
تصویر متوج
تاج بر سر نهاده، تاجدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معوج
تصویر معوج
کج، خمیده، ناراست، کج شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروج
تصویر مروج
مرج ها، چمنها، چراگاهها، جمع واژۀ مرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
درازبالای دشمن رو. (منتهی الارب) : بلندبالای پربغض، الطوایل الغیض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درمانده کسی که بوسیله حجت و برهان مغلوب شده مغلوب بدلیل: ... اگر از دیو محجوج دمر جوح آید او را هلاک کند
فرهنگ لغت هوشیار
دیوار بست پر هونه ور آنچه که در گرداگرد آن دیواری بر آورده باشند دیوار بست کرده. گرداگرد چیزی بر آینده دیوار بست کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروج
تصویر مروج
ترویج کننده، روائی بخشنده متاع و درم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوج
تصویر معوج
خمیده و کج و ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محول
تصویر محول
بگرداننده، مبدل کننده و تغییر دهنده حواله داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پهلوی تاجدار افسر دار از ریشه پهلوی تاجبحش افسر بخش تاج بر سر گذاشته تاجدار. تاج بر سر کسی نهنده تاج ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرج
تصویر محرج
نا روا گردان نشایست کننده، دلهره ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه زده، پنبه که از پنبه دان بیرون کرده باشند، پنبه بریده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گرد خود گردد، خط موهومی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوج
تصویر سحوج
پوست خراشید گی سوگند خورنده زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوج
تصویر تحوج
حاجت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوج
تصویر احوج
نیازمندتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوج
تصویر محجوج
((مَ))
کسی که توسط حجت و برهان مغلوب شده، مغلوب به دلیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوی
تصویر محوی
((مَ یّ))
دربرگرفته شده، مضمون، سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محول
تصویر محول
((مُ حَ وَّ))
واگذار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محول
تصویر محول
((مُ حَ وِّ))
سپرنده، تحویل دهنده، گرداننده، تغییر دهنده، حواله کننده، ناقه ای که آبستن شود بعد از گشن یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محوط
تصویر محوط
((مُ حَ وِّ))
گرداگرد چیزی برآینده، دیوار بست کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محور
تصویر محور
((مِ وَ))
تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد، خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
((مَ))
پنبه حلاجی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروج
تصویر مروج
((مُ))
جمع مرج، چمن زارها
فرهنگ فارسی معین