- محش(مِ حَش ش)
محشّه. آتش کاو. آهنین. (منتهی الارب). استام. سیخ آتشکاو. (ناظم الاطباء). و رجوع به محشه شود، دلاور. (منتهی الارب). دلیر. بی باک. بهادر. (ناظم الاطباء) ، گلیم سطبر یا گلیم که در روی حشیش نهند. و بدین معنی به فتح میم افصح است. (منتهی الارب). کاهدان و جوال و یا چیز دیگری که دروی حشیش و کاه نهند. (ناظم الاطباء). محشه، داس علف درو. (منتهی الارب). داس، زمین بسیارحشیش. گیاهناک، فراهم آمدنگاه پلیدی مردم و ستور و جز آن. رجوع به محش ّ شود
