- محبل
- بچه دان زن زمان آبستنی زن
معنی محبل - جستجوی لغت در جدول جو
- محبل ((مَ بَ))
- هنگام باردار شدن، زمان آبستنی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
دانش آموز، دانشور
زندان
نشدنی
دول بزرگ آبدان، سوسمار کلان، خیک فراخ، شکم بزرگ، رود بار فراخ
مصروع، دیوانه، فرومایه
آنچه در راه خدا داده شود
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
دوستی، میل طبع به سوی چیز لذت بخش
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
جای جمع شدن گروهی خاص، انجمن، مجلس
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
حواله دهنده، برات کش
چاره کننده
حیله گر
چاره کننده
حیله گر
دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
روی آورنده، روکننده به چیزی
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، خوش طالع، نیکوبخت، خجسته طالع، فرّخ فال، مستسعد، طالع مند، فرخنده بخت، شادبخت، سفیدبخت، صاحب دولت، نیک اختر، بلندبخت، سعید، بلنداقبال، ایمن، نکوبخت، صاحب اقبال، بختیار، خجسته، اقبالمند، خجسته فال، جوان بخت، فرخنده طالع
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، خوش طالع، نیکوبخت، خجسته طالع، فرّخ فال، مستسعد، طالع مند، فرخنده بخت، شادبخت، سفیدبخت، صاحب دولت، نیک اختر، بلندبخت، سعید، بلنداقبال، ایمن، نکوبخت، صاحب اقبال، بختیار، خجسته، اقبالمند، خجسته فال، جوان بخت، فرخنده طالع
زندان، جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، سخن بی سروته و ناممکن، زشت، نادرست
تنبل، بیکار
نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت می گذارند،برای مثال گفت پالانش فرو نه پیش پیش / داروی منبل بنه بر پشت ریش (مولوی - ۲۰۳)
نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت می گذارند،
مفرد واژۀ محامل، آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند، هودج، پالکی، کجاوه،
آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه
محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن
محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت،برای مثال تبیره زن بزد طبل نخستین / شتربانان همی بندند محمل (منوچهری - ۶۵)
آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه
محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن
محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت،
کسی که چیزی را نیکو و آراسته می کند، آنکه خط را زیبا می نویسد، آنکه سخن یا شعر را با کلمات زیبا می آراید
کوهنورد: به کوه رونده
ناممکن، ممتنع، امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد، نابودنی، امکان ناپذیر
محبت در فارسی: دوستی دوشاکی مهر کاری همبراتی سنارش
کسی که در زندان می اندازد بند کننده، حبس کننده حبس کردن، بازداشت و بند کردن کسی را، زندان
خوشنویس، سخن آرای نیکو نویسنده خط، آراینده سخن و شعر: و بعد چنین گوید محرر این تالیف و محبر این تصنیف. . ، جمع محبرین
دوست داشتن، مهر، دوست داری
کجاوه که بر شتری بندند، بارگیر
مباح و مشروع، آسان مبالغه ناکرده حلال کننده سه طلاقه را به تزویج بر شوهر اول، حلال گر
انگبین، کنستو یکی از گونه های آلبالو آلبالو تلخ گاو دوشه شیر دوشه ظرفی که در آن شیر دوشند محلاب شیر دوشه جمع محالب
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
گول خرد باخته، فرومایه، دست پاچه، نا چیز، روزگار تباه خرد دیوانه، فرومایه