جدول جو
جدول جو

معنی مجوزه - جستجوی لغت در جدول جو

مجوزه
(مُ جَوْ وَ زَ)
تأنیث مجوز. روا داشته. تجویز شده. ج، مجوزات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجوّز شود
لغت نامه دهخدا
مجوزه
(مُ جَوْ وَ زَ)
قلب مزوجه یا قلب و تصحیف مزدوجه است. و مزوجه تاج صوفیان را گویند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، عمامۀ بسیار بزرگی که رجال ترک در دولت آل عثمان بر سر می نهادند
لغت نامه دهخدا
مجوزه
بر گشته مزوجه و مزدوجه بنگرید به مزدوجه مجوزه در فارسی مونث مجوز: پروانه یافته روا شده روا گشت مونث مجوز جمع مجوزات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موزه
تصویر موزه
مکانی که آثار هنری، تاریخی و باستانی در آن نگه داری یا به معرض نمایش عمومی گذارده می شود
چکمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجوز
تصویر مجوز
پروانه، اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اجازه نامه، لیسانس، حکم، فرمان، اذن، اجازه، لهی، پروانچه، جواز
اجازه دهنده، تجویز کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجوزه
تصویر عجوزه
زن پیر، پیرزن، دختر
فرهنگ فارسی عمید
(مَجْ جا نَ)
موضعی است. (منتهی الارب). وادی و قریه ای است از یمامه. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
پاسخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جواب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
ارض مجروزه، زمین بی نبات که هیج نرویاند یا آنکه علف وی خورانیده باشند یا زمین باران نرسیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ارض مجروزه، زمینی که نبات آن را بریده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گذشتن. (ترجمان القرآن ص 86). گذشتن از جای و پس افکندن آن را به رفتن از وی. (از منتهی الارب). پا سپرکردن جایی و سیر کردن و گذشتن از آن. (ناظم الاطباء). گذشتن از جای. (از اقرب الموارد) ، عفو کردن گناه کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : جاوزاﷲ عنه، عفو کرد او را خدای و مؤاخذه نکرد از او. (ناظم الاطباء) ، گذرانیدن کسی را از جای. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
اول رمل الدهناء است. (منتهی الارب). جایی است بین ذات العسره و سمیسه برراه بصره در اول رمل الدهناء. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
راه در شوره زار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جای بسیارجوز. (منتهی الارب) (آنندراج). جای پر از درخت گردکان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راه. مجاز. (از اقرب الموارد).
- مجازه النهر، پل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ زَ)
در حوزه درآورده
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْوَ زَ)
نامی برای قم و توابع آن. آنچه از دیگر شهرها که به نزدیک قم اند با قم جمع کرده اند و اضافت نموده و آن را محوزه می خوانند. (تاریخ قم ص 56)
لغت نامه دهخدا
(مَجْ وَ عَ)
عام مجوعه، سال قحط و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سال قحط و سال سخت. ج، مجائع. (ناظم الاطباء). سال گرسنگی. ج، مجاوع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ و وَ بَ)
ارض مجوبه، زمینی که بر آن جابجا باران باریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث مجوب و گویند: ارض مجوبه، زمین جابجا باران رسیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
ارض مجوده، زمینی که باران نیکو بر وی ببارد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَوْ وَ زَ)
تأنیث ملوز. بادامی: عین ملوزه، چشم بادامی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملوز (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ فَ)
تأنیث مجوف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مجوف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
پیره زن. (اقرب الموارد). عجوز است در لغت ردیه. (منتهی الارب). العجوز فی لغه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِعْ وَ زَ)
رجوع به معوز شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته یک گردکان واحد جوز یک گردو. یا جوزه مطلقه. واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 418) یا جوزه ملکبه. واحد وزن معادل شش درخمی (رساله مقداریه ایضا) یا جوزه نبطیه. واحد وزن معادل یک بندقه و بقولی یک مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 417)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجوز
تصویر مجوز
تجویز شده و روا داشته شده، حلال، اجازه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
جای مخصوص عتیقه جات، گنجینه، مکانی که مجموعه ای از آثار باستانی و صنعتی و چیزهای گرانبها را در آن بمعرض نمایش گذارند کفش، پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجوفه
تصویر مجوفه
مونث مجوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجازه
تصویر مجازه
مجازه در فارسی مونث مجاز: پرواناک روا مونث مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوزت در فارسی: در گذرندگی از جایی گذشتن، عقب انداختن کسی را و گذشتن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست است و در تازی نیامده در فارسی: پیرزن زن پیر زن کلانسال. توضیح فصحای عرب بدین معنی عجوز هم گویند ولی عوام عرب عجوزه استعمال کنند، دختر: این بند را عجوزه ای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنه احدی عشره و خمسمائه بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوزه
تصویر عجوزه
((عَ زِ))
زن پیر، گنده پیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوزه
تصویر جوزه
((جَ زِ یا زَ))
واحد جوز، یک گردو، مطلقه، واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال، ملکبه، واحد وزن معادل شش درخمی، نبطیه، واحد وزن معادل یک بندقه و به قولی یک مثقال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجوز
تصویر مجوز
((مُ جَ وِّ))
تجویز شده، روا داشته شده، اجازه نامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موزه
تصویر موزه
((زِ))
چکمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجوز
تصویر مجوز
پروانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موزه
تصویر موزه
دیرین کده
فرهنگ واژه فارسی سره
پیرزال، پیرزن، عجوز
متضاد: پیرمرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد