جدول جو
جدول جو

معنی مثجل - جستجوی لغت در جدول جو

مثجل
(مُ ثَج جَ)
مردی که شکمش کلان و فراخ باشد یا مرد برآمده تهیگاه. اثجل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکم کلان و شکم فراخ و برآمده تهیگاه. (ناظم الاطباء) ، جوال فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسجل
تصویر مسجل
قطعی شده، ثابت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثقل
تصویر مثقل
گران بار، گران بار از وام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثول
تصویر مثول
به خدمت ایستادن، به حضور آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجل
تصویر معجل
کاری که در آن عجله و شتاب شده، شتاب کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثقل
تصویر مثقل
سنگین شده، گران بارگردیده، حرفی که دارای تشدید باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجل
تصویر محجل
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثال
تصویر مثال
موردی مشابه مطلب اصلی که برای فهم بیشتر بیان می شود، مانند، شبیه، مشابه،
در فلسفه جهانی میان عالم اجسام و عالم ارواح، عالم مثل،
فرمان، دستور، حکم، تصویر، شکل، پیکره
مثال دادن: فرمان دادن، برای مثال گر مثالم دهد به معذوری / تا به خانه شوم به دستوری (نظامی۴ - ۶۰۹)
مثال زدن: ذکر کردن مثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخجل
تصویر مخجل
خجل کننده، کسی که شرمسار میکند
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر مغاک آبگیر، بیمگاه ترسگاه گودالی که در آن آب ایستد، جای ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
داس، نیزه، کشت انبوه، پر فرزند: مرد، تخته پاک کن آلتی که بوسیله آن گیاه را درو کنند داس، جمع مناجل، سنانی که زخم فراخ وارد آورد، کشت در هم پیچیده، تیر بزرگ سوراخ داری که از سوراخهای آن زنجیرهایی را - که بدانها سنگهای بزرگ آویزان کرده اند - می گذرانند و آنرا برای آزمایش زور و قوت بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجل
تصویر معجل
شتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجل
تصویر مسجل
مباح از هر چیز، بذل شده، ثبت کننده احکام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزجل
تصویر مزجل
نیزه نیزه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجل
تصویر مدجل
زر اندودنده، لا پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
خاژغان (دیگ و پاتیل وامثال آن را گویند و در عربی مرجل خوانند) دیگ دیگ: پاس خطش نگذارد که بگرداند رنگ اگر از موم نهی بر سرآتش مرجل. (طالب آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
فرهنگ لغت هوشیار
گرانبار پا به ماه: زن، کند رو: ستور سنگین گشته، جنبنده بار سنگین تحمیل شده گرانبار. زن باردار نزدیک بوضع حمل، ستور آهسته رو. سنگین گردیده، متحرک مقابل مخفف ساکن. سنگین کننده گران سنگ گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمل
تصویر مثمل
زهر کشنده پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
فراروی (کوچ)، در پیشگاه بودن، مانند کردن، نمایانی در فرزان بحضور آمدن بخدمت ایستادن: عتبه خدمت را بلب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سر افکنده خجلت بایستاد، مانند کردن کسی را بکسی تشبیه کردن، افتادن از موضع و جای خود، چسبیدن بزمین، بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران، بعضی از فلاسفه علم انسان را باشیا خارج به مثول بعنی تمثل اشیا نزد عالم و عاقل تعبیر کنند و این نظریه بعقیده محققان فلاسفه مردود است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثیل
تصویر مثیل
مانند همانند شبیه مانند همانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثال
تصویر مثال
جمع امثله، فرمان، حکم، اندازه، مقدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبجل
تصویر مبجل
گرامی ارجمند گرامی ارج نهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجل
تصویر محجل
((مَ حَ جَّ))
اسبی که دست و پایش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجل
تصویر منجل
((مِ جَ))
ابزاری که با آن گیاه را درو کنند، داس، جمع مناجل، نیزه ای که زخم فراخ وارد آورد، کشت درهم پیچیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسجل
تصویر مسجل
((مُ سَ جَّ))
سجل کرده شده، ثابت شده، قطعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجل
تصویر معجل
((مُ عَ جَّ))
امری که در آن شتاب شده، به شتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجل
تصویر مرجل
((مِ جَ))
دیگ، جمع مراجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثقل
تصویر مثقل
((مُ قَ))
بار سنگین، تحمیل شده، گرانبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثیل
تصویر مثیل
((مَ))
شبیه، مانند، همانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثال
تصویر مثال
((مِ))
مانند، شبیه، فرمان، حکم، جمع امثله، کلمه یا عبارتی که برای توضیح مطلبی یا قاعده ای آورده شود، شاهد، تصویر، تمثال، مجسمه، پیکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثقل
تصویر مثقل
((مُ ثَ قِّ))
سنگین کننده، گران سنگ گرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثول
تصویر مثول
((مُ))
به حضور آمدن، به خدمت ایستادن، تشبیه کردن، افتادن از موضع و جای خود، چسبیدن به زمین، بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجل
تصویر موجل
((مَ ج))
گودالی که در آن آب ایستد، جای ترس و بیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مثال
تصویر مثال
نمونه، مانند
فرهنگ واژه فارسی سره