جدول جو
جدول جو

معنی متمدد - جستجوی لغت در جدول جو

متمدد(مُ تَ مَدْ دِ)
کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمدد شود
لغت نامه دهخدا
متمدد
کشدار کشاینده کشیده شونده، قابل ارتجاع
تصویری از متمدد
تصویر متمدد
فرهنگ لغت هوشیار
متمدد((مُ تَ مَ دِّ))
کشیده شونده، قابل ارتجاع
تصویری از متمدد
تصویر متمدد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمرد
تصویر متمرد
تمرد کننده، سرکش، نافرمان، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمهد
تصویر متمهد
گسترده، فراگیر، قادر و توانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجدد
تصویر متجدد
کسی که آداب ورسوم تازه را کسب کرده باشد، پیرو شیوه های نوین زندگی، نوگرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متردد
تصویر متردد
کسی که در امری دچار شک و تردید باشد، دودل، رفت و آمد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
بسیار، بی شمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبدد
تصویر متبدد
متفرق، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمدن
تصویر متمدن
دارای تمدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَهَْ هَِ)
قادر شونده. (آنندراج) (منتهی الارب). قادر و توانا. و رجوع به تمهد شود، گستراننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِ)
دوست دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهربان و با محبت. (ناظم الاطباء) : مردی بود متمیز و متودد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 6). رجوع به تودد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَدْدِ)
پیش آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). مقابل و روبرو. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَدْ دِ)
انجوغ گرفته و لاغر شده. (منتهی الارب) (آنندراج). لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پوشیده و پنهان و مسدود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخدد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَدْ دِ)
زفت و بخیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به تشدد شود، سخت و تند و ستمکار و درشت و ظالم و دشوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَدْ دِ)
مردد. دودله. (منتهی الارب). دودله و مشکوک. (ناظم الاطباء). سرگشته در امری که بیرون شد کار نداند: و دو راه بود، یکی بیابان بی آب و دیگری دریا، متردد بودیم تا بکدام راه برویم. (سفرنامه ناصرخسرو). متردد میان خوف و رجاء و مترقب طوارق بلا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 378).
دفتری از تو وضع می کردم
متردد شدم در آن گفتن.
سعدی.
در عقد بیع سرایی متردد بودم. (گلستان). چون در امضای کاری متردد باشی آنطرف را اختیار کن که بی آزارتر باشد. (گلستان).
- متردد رأی، دودله در اندیشه و تصمیم. مردد در تصمیم گرفتن:
و طاهر دبیر چون متردد رأی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که به دیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141). متردد رأی... در کارهای حیران بود. (کلیله و دمنه).
، آن که مقاومت می کند و ممانعت می نماید و مخالف و ناموافق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، رونده. (آنندراج) (غیاث). آینده و رونده و آمد و شد کننده و گردش کننده و سیر کننده. (ناظم الاطباء). آن که آمد و شد کند. رفت و آمد کننده: و روزی چند پیغام ها میان ایشان متردد بود و شرح آن دراز شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107).
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که زفرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب.
وحشی (دیوان چ نخعی ص 171).
، متفکر. (آنندراج) (غیاث). پریشان وآشفته. (ناظم الاطباء) ، سرگشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کوتاه و قصیر. (ناظم الاطباء) : فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم لیس بالطویل البائن و لا القصیر المتردد، ای المتناهی فی القصر کانه تردد بعض خلقه علی بعض و تداخلت اجزاؤه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تردد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متودد
تصویر متودد
دوست دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمدن
تصویر متمدن
شهری، شهر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
توانا تواننده، جایگیر، گسترنده گسترنده، جا گیرنده، قادر (بر امری) جمع متمهدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدد
تصویر متبدد
پریشان پراکنده، بخش کننده تقسیم کننده بحصه ها، متفرق پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجدد
تصویر متجدد
نو و تجدید شده و تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متردد
تصویر متردد
دو دله، مشکوک، سرگشته در امری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
بسیار و زیاده، فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصدد
تصویر متصدد
پیش آینده، مقابل و روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلدد
تصویر متلدد
گردن چپار دوبین کژ نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرد
تصویر متمرد
سرکش، نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجدد
تصویر متجدد
((مُ تَ جَ دِّ))
نوخواه، کسی که آداب و رسوم جدید را می پذیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمدن
تصویر متمدن
((مُ تَ مَ دِّ))
شهرنشین، دارای تمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمرد
تصویر متمرد
((مُ تَ مَ رِّ))
سرکش، نافرمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمهد
تصویر متمهد
((مُ تَ مَ هِّ))
گسترنده، جاگیرنده، قادر (بر امری)، جمع متمهدین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
((مُ تَ عَ دِّ))
بسیار، بی شمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متردد
تصویر متردد
((مُ تَ رَ دِّ))
آمد و شد کننده، کسی که در امری به شک و تردید دچار است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبدد
تصویر متبدد
((مُ تَ بِ دِّ))
تقسیم کننده به حصه ها، متفرق، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعدد
تصویر متعدد
انبوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متمدن
تصویر متمدن
پیشرفته
فرهنگ واژه فارسی سره