جدول جو
جدول جو

معنی متلعلم - جستجوی لغت در جدول جو

متلعلم(مُ تَ لَ لِ)
درنگ کننده در کار و توقف نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب). آهسته و درنگ کننده در کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعلم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متسالم
تصویر متسالم
سازگار، هماهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
کسی که علم و هنری را از دیگری فرامی گیرد، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلازم
تصویر متلازم
همراه، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلالئ
تصویر متلالئ
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلاطم
تصویر متلاطم
در حال خروشیدن و به هم خوردن، دارای تلاطم، کنایه از ناآرام، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لَ لِ)
غلطنده از گرسنگی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می جنبد و در می غلطد. (ناظم الاطباء). رجوع به تلعلع شود، عسل متلعلع، عسل که دراز شود وقت برداشتن. (منتهی الارب). انگبین که دراز شود وقت برداشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انگبین بسته و منجمد و انگبین که در برداشتن دراز گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَعْ عِ جَ)
زن بسیارشهوت جوشان گرم کس. (آنندراج) (از منتهی الارب). زن پرشهوت گرم فرج. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ذِ)
بسیارخوار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخت خورنده و پرخوار و اکول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
حلیم نماینده از خود که نباشد. (آنندراج). کسی که خود را حلیم پندارد وحلیم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
همدیگر صلح کننده. (آنندراج). با همدیگر صلح کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسالم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَ لِ)
مرد سبک جامه، پنهان رونده، بر پهلو خفته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تذعلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ لِ)
ماری که جنباند سر خود را از شدت خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مار پیچیده و حلقه زده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلظلظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ذِ)
خورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خورنده و چاشنی کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعذم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ ثِ)
درنگ کننده و توقف نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که درنگی میکند و توقف مینماید. (ناظم الاطباء) ، کسی که نیک مینگرد و تأمل مینماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تلعثم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
درنگ کردن در کار و توقف نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فریتاگ صحیح این کلمه را تلعسم میداند. (از دزی ج 2 ص 536)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لِ)
تعلیم گیرنده، یعنی تلمیذ و شاگرد. (غیاث) (آنندراج). آموخته شده و پند داده شده و آموزنده و طالب علم. (ناظم الاطباء). آموزنده. یادگیرنده. تعلیم گیرنده: و چون عزیمت در اینکار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه). و احداث متعلمان به طریق تحصیلی علم و موعظت نگرند. (کلیله و دمنه). یکی از متعلمان کمال بهجتی داشت و طیب لهجتی. (گلستان). و رجوع به تعلم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
روشن. درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
سیلی زننده تپانچه زننده، توفانی بر هم خورده بهم لطمه زننده تپانچه زننده، تلاطم دارنده دارای تلاطم: دریای متلاطم. مصظرب و لطمه و صدمه بر همدیگر زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
تعلیم گیرنده، آموخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسالم
تصویر متسالم
آشتی کننده آرامشجوی آشتی کننده با دیگری صلح کننده با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
پرسنده جست و جو گر دانشجوی طلب کننده علم، جمع مستعلمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرعلم
تصویر میرعلم
حامل لواو رایت پادشاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلمه
تصویر متعلمه
متعلمه در فارسی مونث متعلم میلاو شاگرد مونث متعلم جمع متعلمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاوم
تصویر متلاوم
همنکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکالم
تصویر متکالم
همسخن
فرهنگ لغت هوشیار
همراه شونده، همراه، وابسته همراه باشنده، همراه جمع متلازمین. همراه، وابسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسالم
تصویر متسالم
((مُ تَ لِ))
آشتی کننده با دیگری، صلح کننده با یکدیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
((مُ تَ لَ))
درخشان، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلاطم
تصویر متلاطم
((مُ تَ طِ))
بر همدیگر لطمه زننده، امواج دریا درحال خروشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
((مُ تَ لِ))
طلب کننده علم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلم
تصویر متعلم
((مُ تَ عَ لِّ))
طالب علم، آموزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلعلم
تصویر تلعلم
((تَ لَ لُ))
توقف کردن، درنگ کردن در کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلازم
تصویر متلازم
((مُ تَ زِ))
همراه باشنده، همراه، جمع متلازمین، وابسته
فرهنگ فارسی معین
اسم آموزنده، دانش آموز، تلمیذ، دانشجو، شاگرد، طلبه، متلمذ
متضاد: معلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد