جدول جو
جدول جو

معنی متفقه - جستجوی لغت در جدول جو

متفقه
عالم به علم فقه، فقیه، دانشمند
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
فرهنگ فارسی عمید
متفقه
(مُ تَ فَقْ قِهْ)
فقیه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). عالم به علم فقه. فقیه و دانای شرع الهی. (ناظم الاطباء). دانشمند در مسائل شرعی. ج، متفقّهه و متفقّهین:
از بی ادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن پیش متفقه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 90)
لغت نامه دهخدا
متفقه
(مُتْ تَ فِقَ)
متفقه. مؤنث متفق. رجوع به متفق شود.
- دایرۀ متفقه، (در اصطلاح عروض) دایره ای عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. و رجوع به بدیع جلال همائی دورۀ دوم ص 143 و دایرۀ متقارب، در المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
متفقه
متفقه در فارسی مونث متفق: همیو سازوار هماهنگ دانا نما، دانا دانشمند مونث متفق یا دایره متفقه دایره عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. دایره متقارب. آنکه خود را فقیه معرفی کند، فقیه دانشمند جمع متفقهین
فرهنگ لغت هوشیار
متفقه
((مُ تَ فَ قِّ))
آن که خود را فقیه معرفی کند، فقیه، دانشمند، جمع متفقهین
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
فرهنگ فارسی معین
متفقه
فقیه، فقه دان، عالم فقه، دانشمند، عالم، دانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تفقه
تصویر تفقه
فقه خواندن، علم دین آموختن، فقیه شدن، فهمیدن و دانا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفقد
تصویر متفقد
جویندۀ گم شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَهَْ هَِ)
فراخ و گشاده. (آنندراج). برق منتشر و پهن گسترده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خون روان و جاری شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَفْ فَ قَ)
احادیث ملفقه، سخنهای دروغ آراسته و مزخرف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم آورده به دروغ. مزخرفۀ به باطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ قَ)
دره و تازیانۀ چوبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دره و قده. (دستور الاخوان چ بنیاد فرهنگ). تازیانه و دره و تازیانۀ چوبین. (ناظم الا طباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ حَ)
سیب زار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). سیب زار و باغ سیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِقَ)
تأنیث متفرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جداگانه. پراکنده: و قال یا بنی لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه.... (قرآن 67/12)، دسته ای از نگهبانان مخصوص سلطان عثمانی در قرارگاههای دربار قدیم تر’، که دارای وظایف (= مقرّری) و موقع خاصی بوده اند. (از دایرهالمعارف اسلامی)، نیزه دار و کماندار که در سفر ملازم پادشاه می باشند، اسب یدک، متفرقه. از هم پاشیده، پراکنده. جدا. گوناگون. مختلف. (ناظم الاطباء)، در تداول امروز، اشخاص بیگانه. اشخاص غیر مربوطبه جا و یا دستگاهی: ورود افراد متفرقه ممنوع است
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (از منتهی الارب) (از محیطالمحیط). در اللسان زمینی که گیاه آن نابالیده بود و چریدن را ممکن نباشد. و در قاموس زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (از ذیل اقرب الموارد). مؤنث متفر. یقال: ارض متفره، زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ)
آمادۀ بدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گل گشاده و شکفته. (آنندراج) (از منتهی الارب). گل شکفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ)
گم شده را جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جویندۀ گم شده. (ناظم الاطباء) ، گم کننده چیزی. (ناظم الاطباء) ، محروم و بی نصیب، دلجویی کننده و غم خوار و مهربان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ)
ارض متفقر، زمینی بسیار چاه. بسیارگو. (منتهی الارب) (از آنندراج). ملکی که دارای مغاک و گودال و خندق و رخنه باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). ورجوع به مادۀ بعد شود، کسی که برای خرمابن ود می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِ رَ)
ارض متفقره، زمینی که دارای چاه و گودال بسیار باشد. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْقِ)
نبات متفقع،گیاه که چون خشک شود سخت گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَکْ کِهْ)
به شگفت آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متعجب و آشفته و حیران و نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَوْ وِهْ)
سخن گوینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که دهان میگشاید در سخن گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ هََ)
ناقه متفهه، ناقۀ رام. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَقْ قِهَْ)
جمع واژۀ متفقه. متقثهین: فواید و عواید آن خیر به عامۀ علما و متفقهه برسیده (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ قَ)
شاه مرفقه، گوسپند که هر دو دست وی تا هر دو آرنج سپید باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ قَ)
مرفق. نازبالش. (منتهی الارب). بالشت تکیه. (دهار). متکا و مخده. ج، مرافق. (از اقرب الموارد) :
کردی گرو دو بالش کون را برفق سیم
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملفقه
تصویر ملفقه
ملفقه در فارسی مونث ملفق: بنگرید به ملفق مونث ملفق: (تشکیل مصلحت خانه ملفقه از عقلا وقت و مجربین عصر) (الماثر و الاثار. 105)
فرهنگ لغت هوشیار
متفرقه در فارسی مونث متفرق: پراگنده پراشیده ولاو بشپول، گوناگون، بیگانه نا آشنا مونث متفرق جمع متفرقات، اشخاص و اشیا متخلف: یعنی اهل بازار و روستا و متفرقه، گروهی از نگهبانان سلطنتی، اشخاص بیگانه: ورود اشخاص متفرقه ممنوع است
فرهنگ لغت هوشیار
متحداً، جمعاً، باتفاق، با هم باتفاق متحدا جمعا، متفقا وارد مجلس شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفقه
تصویر تفقه
فقه آموختن، فقیه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم سازوار کردن، هماهنگ و هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
((مُ تَ فَ رِّ قِ))
مؤنث متفرق، جمع متفرقات، اشخاص و اشیاء مختلف، اشخاص بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفقه
تصویر تفقه
((تَ فَ قُّ))
فقه آموختن، دانشمندی جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفق
تصویر متفق
((مُ تَّ فِ))
با هم یکی شده، یک دل و یک جهت، متحد شده، سازگار، همراه، مصمم، قصد کننده، القول هم صدا، هم کلام
متفق الرأی: کنایه از همدستان، هم رأی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکنده، ناهمگون، نامربوط، متفرق
متضاد: همگون، غیررسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد