جدول جو
جدول جو

معنی متفرعن - جستجوی لغت در جدول جو

متفرعن
متکبر، خودخواه، خودبین
تصویری از متفرعن
تصویر متفرعن
فرهنگ فارسی عمید
متفرعن
(مُتَ فَ عِ)
متکبر و مغرور. خودبین. خودپسند واز خودراضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفرعن شود
لغت نامه دهخدا
متفرعن
خودخواه، خودبین
تصویری از متفرعن
تصویر متفرعن
فرهنگ لغت هوشیار
متفرعن
((مُ تَ فَ عِ))
متکبر، مغرور
تصویری از متفرعن
تصویر متفرعن
فرهنگ فارسی معین
متفرعن
خودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور
متضاد: متواضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفرع
تصویر متفرع
چیزی که از چیز دیگر جدا و منشعب شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفرعن
تصویر تفرعن
خودخواهی و خودنمایی کردن، گردن کشی کردن، جور و ستم کردن، گردنکشی و زشت خویی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَرْ رِ)
فرع چیزی شونده و از چیزی مثل شاخ بیرون آینده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برآورده و صادر شده و مشتق گشته. و منتشر شده و شاخه برآورده و حاصل شده و پدید آمده و صادر شده و موجود شده و مشتق شده و منشعب شده و شاخه شاخه شده و منسوب و متعلق. (ناظم الاطباء).
- متفرع شدن، جداشدن از چیزی. فرع چیزی شدن.
- متفرع کردن، چیزی را فرع چیزی قراردادن.
- ، از چیزی جدا کردن چیزی را.
- ، شاخه شاخه کردن: طبیعت آن ماده را که اندرگردن پیل و خوک به کار خواست شد نگاه داشت واندر دندانهای او متفرع کرد. (قراضۀ طبیعیات ص 18) ، درخت بسیارشاخ. (ناظم الاطباء) ، خواستگاری کننده زنی را که بزرگ قوم باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ عَ)
مؤنث متفرع. ج، متفرّعات. رجوع به متفرع شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
زشتخوی شدن و ستمکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجبر و طغیان کردن بر کسی. (از اقرب الموارد) ، تخلق به اخلاق فراعنه کردن، مانستن به فرعون در تکبر و ستم. (ناظم الاطباء) ، بلند و قوی گردیدن نبات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع متفق در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)، همعهدان متحدان، به فرانسه انگلستان آمریکا و غیره که در جنگ جهانگیر اول و جنگ جهانگیر دوم علیه آلمان و متحدان او می جنگیدند اطلاق شود مقابل متحدین محور
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متفقه، دانا نمایان اندیشمندان، جمع متفق، همیوختان همدستان ساز واران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متفکر، اندیشداران اندیشندگان جمع متفکر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجرعه
تصویر متجرعه
مونث متجرع جمع متجرعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجرعین
تصویر متجرعین
جمع متجرع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متفرعه، فرجستکان ستاکان جمع متفرعه (متفرع) توابع لواحق متعلقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلاعن
تصویر متلاعن
نفرین گوینده، همنفرینگو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متفرد، تکان کناره گیران جمع متفرد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متضرع، فروتنان زاری کنندگان جمی متضرع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
متفرقه در فارسی مونث متفرق: پراگنده پراشیده ولاو بشپول، گوناگون، بیگانه نا آشنا مونث متفرق جمع متفرقات، اشخاص و اشیا متخلف: یعنی اهل بازار و روستا و متفرقه، گروهی از نگهبانان سلطنتی، اشخاص بیگانه: ورود اشخاص متفرقه ممنوع است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متشرع، کیشمندان جمع متشرع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
فرع چیزی شونده، از چیزی مانند شاخه جدا شونده، شاخه شاخه شده، نتیجه شده حاصل شده
فرهنگ لغت هوشیار
شاهدیسی، زشتخویی، ستمگری، مانستن بفرعون درتکبر و ستم، زشت خوی شدن ستمکار گردیدن، تکبر خود پرستی، جمع تفرعنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرعه
تصویر متفرعه
متفرعه در فارسی مونث متفرع: فرجستک ستاک مونث متفرع جمع متفرعات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متفرعن، باد ساران گند دماغیان جمع متفرعن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متورعین
تصویر متورعین
جمع متورع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متورعه
تصویر متورعه
مونث متورع جمع متورعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرقین
تصویر متفرقین
جمع متفرق در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
((مُ تَ فَ رِّ قِ))
مؤنث متفرق، جمع متفرقات، اشخاص و اشیاء مختلف، اشخاص بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرع
تصویر متفرع
((مُ تَ فَ رِّ))
منشعب شده، شاخه شاخه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفرعن
تصویر تفرعن
((تَ فَ عُ))
مانند فرعون متکبر و ستمکار بودن، ستمکار گردیدن، خودپرستی، تکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متفکران
تصویر متفکران
اندیشمندان
فرهنگ واژه فارسی سره
افاده، تبختر، تکبر، خودپرستی، غرور، فخرفروشی، فرعونیت، فیس، گنده دماغی
متضاد: افتادگی، تواضع، متفرعن شدن
متضاد: متواضع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شاخه، منشعب، مشتق، جداشده، پراکنده، پخش، شاخه به شاخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد