جدول جو
جدول جو

معنی مترکن - جستجوی لغت در جدول جو

مترکن(مُ تَ رَکْ کِ)
استوار. (آنندراج). ثابت و استوار و محکم و برقرار. (ناظم الاطباء) ، صاحب وقار. (آنندراج). باوقار و ساکن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکن شود
لغت نامه دهخدا
مترکن
ستون یافته، گرانسنگ
تصویری از مترکن
تصویر مترکن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمکن
تصویر متمکن
کسی که توانایی و مکنت دارد، جاگرفته، جایگیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرکن
تصویر مرکن
لاوک، تشت، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
ترکان، عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَکْ کَ)
نعت مفعولی از مصدر ترکین. رجوع به ترکین شود، ضرع مرکن، پستان بزرگ چارپایان گویی که دارای ارکان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وزین و سنگین شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَکْ کَ)
چیزی در چیزی نشسته. (منتهی الارب). نشانیده و درج کرده و در میان نهاده. (ناظم الاطباء) ، بالا رفته و سوار شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
لگن و تغارۀ بزرگ که در وی جامه شویند. (منتهی الارب). تغار و نیم لگن. (دهار). اجانه که جامه در آن شویند. (از اقرب الموارد). تشت کوچک. لگنچه. ج، مراکن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
امروز دومرده پیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا برکن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استوار گردیدن و صاحب وقار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کُ)
مهرکننده. کسی که بر مهر و نگین نقش یا نام حک کند. حکاک
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَکْ کِ)
شکم که نوردناک گردد. (آنندراج). شکم چین دار از فربهی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَکْ کِ)
پشیمان شونده و دریغ خورنده. (آنندراج). نادم و متأسف و پشیمان و مهموم و مغموم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ کْ کِ)
پشیمان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پشیمان و دلگیر و ملول. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَکْ کِ)
جاگیر. (منتهی الارب). جاگیرنده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و خست جبلی در نهادش متمکن. (گلستان).
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیابد حساب پرگارش.
سعدی.
، برپای، ساکن و مقیم و متوطن و باشنده. (ناظم الاطباء) ، ثابت و برقرار و محکم و با قدرت و توانا: چون ناصرالدین از وقعۀ طوس باز گردید و به بلخ مطمئن و متمکن بنشست خبر حادثۀ ابوعلی و اصحاب او برسید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 177) ، بامکنت و باثروت. (ناظم الاطباء). دارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح نحوی) اسمی که در آخر آن اعرابهای مختلف پیدا آیند باختلاف عوامل. (غیاث) (آنندراج). اسمی که آخر وی اعراب پذیرد، در این صورت اگر منصرف باشد آن را ’متمکن امکن’ خوانند و ’غیر متمکن’ آن که مبنی باشد. (منتهی الارب). اسم متمکن، اسم معرب را گویند که آخر وی اعراب پذیرد مانند ابراهیم و اگر منصرف باشد آن را المتمکن الامکن گویند مانند زید و عمرو و غیرالمتمکن اسم مبنی را مانند کیف و این. و ظرف متمکن، ظرفی را گویند که گاه ظرف و گاه اسم باشد و هم منصوب گردد و هم مرفوع مانند جلست خلفک و مجلسی خلفک وظرف غیر متمکن کلمه ای را گویند که استعمال نشود مگربطور ظرف و همیشه منصوب باشد مانند لقیته صباحاً و موعدک صباحاً که در هر دو منصوب است و رفع آن جایز نیست مگر در صورتی که معرفه باشد و مقصود صباح روز معینی بود مانند صباح و ذوصباح و از همین قبیل است مساء و ذومساء و عشیه و عشاء و ضحی و سحر و بکر و یوم ولیل و نهار ولی هرگاه نکره باشد و یا الف و لام بر وی داخل گردد مرفوع و مجرور و منصوب هر سه استعمال میگردد. (ناظم الاطباء).
- متمکن شدن، جایگیر شدن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). خلف در ممالک خویش متمکن شد و نفاذ حکم او در نواحی سیستان به قاعده معهود و رسم مألوف باز رفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 54- 55). و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد وی متمکن نشده است. (گلستان). و به مرتبۀ بالاتر از آن متمکن شد. (گلستان).
- متمکن گردانیدن، جایگیرگردانیدن: متمکن گردانیدن سلطان حسین میرزا را بر سریر سلطنت ایران ملتمس و مستدعی گردید. (مجمل التواریخ گلستانه ص 218).
- متمکن گردیدن، جای گزین گردیدن: و بتدریج آن حکمتها در مزاج ایشان متمکن گردد. (کلیله و دمنه).
- متمکن گشتن، جایگیر شدن: و چون اپرویز در پادشاهی متمکن گشت مردی بودداهی، جلد، هرمز نام و این را در سر نزدیک خاقان فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). در خدمت امیرنوح بن منصور متمکن گشت. (چهارمقاله ص 24). چون رستم رااز مدد و معاونت مقر خالی یافت بر سر او تاختن آوردو او را از ولایت بیرون کرد... و اصفهبد به ولایت خویش متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 269).
- متمکن ماندن، جایگیر ماندن. متوقف شدن: یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ)
جای گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متمکن و جای گیرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
زنی که خضاب کند به حنا یا به زعفران. (آنندراج). خضاب کرده به حنا و یا زعفران. (ناظم الاطباء). فی الحدیث: ثلاثه لا تقربهم الملئکه المترقن، ای المتلطخ بالزعفران. (منتهی الارب). و رجوع به ترقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَکْ کِ)
بر هم نشیننده و استوار گردنده. (آنندراج). یکی بر دیگری بالا رفته و سوار شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَکْ کِ)
کسی که پای خود را بر چیزی می نهد مانند آن که پای به روی بیل می گذارد تا آن را بزمین فروکند. (ناظم الاطباء). لگدزننده بر زمین تا بیل فرورود به زمین. (از منتهی الارب). و رجوع به ترکل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَنْ نِ)
صدادار و بانگ دار، آواز کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَکْ کِ)
درویش. (آنندراج). درویش و تنگدست و مسکین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسکن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَثْ ثِ)
زنی که طلا کند روی را به غمره که نوعی از طلا است. (آنندراج). طلا کرده شدۀ به غمره و سفیداب و سرخاب و مانند آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترثن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَزْ زِ)
وقار پیدا کننده و ثبات ورزنده. (آنندراج). محترم و با عظمت و احترام و باوقار و باثبات و پایدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَکْ کِ)
کاهل و سست و تنبل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، درنگ کننده و راحت نشسته، فراخ و گشاد و وسیع، جست و چالاک، دست آموز و متصرف در کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
جاگیر، ساکن و مقیم و متوطن و باشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسکن
تصویر متسکن
درویش و تنگدست و مسکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترکب
تصویر مترکب
بر هم نشیننده و استوار گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
لگن، تشت تشت جامه شویی، تغار بزرگ جای شستشوی لباس و غیره، تغار بزرگ، ظرف غذا: امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی (رختت) از اینجا برکن، (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
استوار گردیدن و صاحب وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکن
تصویر مرکن
((مِ کَ))
جای شست و شوی لباس، تغار بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترون
تصویر مترون
((مِ رُ))
کسی که سرپرستی و نظارت پرستاران را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
((مُ تَ مَ کِّ))
جاگرفته، جایگزین
فرهنگ فارسی معین
توانگر، ثروتمند، دولتمند، غنی، متمول
متضاد: مفلس، ندار، ثابت، جای گزین، جای گیر، مقیم، دارای امکان، توانا، قادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد