جدول جو
جدول جو

معنی متخلی - جستجوی لغت در جدول جو

متخلی
(مُ تَ خَلْ لی)
گذاشته و خالی. (آنندراج) ، رستگار و آزاد و رها شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخلی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که لقب یا صفتی که معرف وی در شاعری باشد برای خود انتخاب کرده باشد، دارای تخلص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحلی
تصویر متحلی
آراسته شده، زیور دار، زینت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
خوگرفته، عادت کرده به خلقی، خوش خوی، خوش خلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متولی
تصویر متولی
کسی که کاری به عهدۀ او سپرده شده، سرپرست، کارگردان، سرپرست املاک موقوفه، جانشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلف
تصویر متخلف
خلاف کننده، لغزش کار، کسی که در عقب مانده است، واپس مانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجلی
تصویر متجلی
ظاهر، آشکار، روشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسلی
تصویر متسلی
تسلی یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخیل
تصویر متخیل
خیال شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ خَیْ یِ)
به فراست دریابنده خیر یا شر را. (آنندراج). کسی که تصور می کند و توهم می نماید خوبی وبدی را. (ناظم الاطباء). خیال کننده، آسمان که مستعد باریدن باشد. (آنندراج). آسمان ابردار، ابر آمادۀ باریدن. (ناظم الاطباء) ، تکبر کننده. (آنندراج). کسی که به گمان وپندار و دروغ تصور بلندی و رفعت را درباره خود نماید. (ناظم الاطباء) ، خیالی و وهمی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لی)
خورسند و بی غم. (آنندراج). دل نواخته شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء) : بجهت آن که هر که را نصرت در جانب او وجود گیرد هر آینه دلش متسلی خواهد بود. (انوار سهیلی). و رجوع به تسلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لا)
بازیور، خصوصاً دست بنده و دیگرزیورهای زنانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَلْ لی)
باپیرایه. (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده. (آنندراج) (غیاث). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده. زیورگیرنده. آراسته. پیراسته. به زیب. به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لیکن هر که بدین فضائل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید... از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه).
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و به ردای عدل و حلیۀ انصاف متردی و متحلی. (سند بادنامه ص 216). متحلی به حلیۀ صدق نبود. (مجمل التواریخ).
- متحلی شدن، آراسته شدن. زینت یافتن: نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچۀ رقعۀ دیگرمغازی و مقامات باشد و صحایف ایام به ذکر آن متحلی شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). و بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده و مدتی... آثار کفایت در مباشرت آن شغل ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 362). و به آداب سیف و سنان مرتاض گشته وبه مکارم اخلاق متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 397). مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیرکبیر. (گلستان).
- متحلی کردن، آراستن. زینت دادن.
- متحلی گرداندن (گردانیدن) ، آراستن. زینت دادن: به توفیق خدای... و اعانت حدس و مرافدت ذکاء به جواهر زواهر الفاظ حجازی... متحلی گردانید. (روضهالعقول از مقدمۀ مرزبان نامه).
- متحلی گردیدن، آراسته گردیدن زینت یافتن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیرمتمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه).
- متحلی گشتن، آراسته و زینت یافتن. آراسته گشتن. متحلی گردیدن: و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت پیروز آید. (کلیله و دمنه).
، آن که چیزی را لذیذو شیرین می یابد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَیْ یَ)
زمین پوشیده شده از گیاه و سبزی بسیار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به متخایل و متخایله شود، خیال شده. (فرهنگ فارسی معین) : و آن صورت متخیل اندر وی نشاند. (دانشنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تخیل و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
همدردی شنیده نوازش دیده، خورسند دل نواخته شده تسلی داده: به جهت آنکه هر که را نصرت در جانب او وجود گیرد هر آینه دلش متسلی خواهد بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدلی
تصویر متدلی
خرامنده، فرود آینده، آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختلی
تصویر مختلی
در رونده، برکننده، برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخیل
تصویر متخیل
خیال کننده، تکبر کننده، خیال و وهمی
فرهنگ لغت هوشیار
چهرنیتک چهر یافته، خوشخوی نیکرفتار آنکه خویی بپذیرد: متخلق به اخلاق حسنه، کسی که با دیگری خوشخویی کند جمع متخلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلف
تصویر متخلف
عهد شکننده، خلاف کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلص
تصویر متخلص
نامیده کسی که دارای تخلص (نام شعری) باشد جمع متخلصین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخشی
تصویر متخشی
ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
آراسته زیور یافته آراسته شونده زیور گیرنده، آراسته: متحلی بحیله صدق نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجلی
تصویر متجلی
ظاهر شونده، روشن و آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
کار گزار، جادنگو (متولی وقف)، سر پرست برمک، کیشمند دینکار پیشنماز کسی که اداره امور موسسه یا کاری را بعهده گرفته، آنکه اداره امور بقعه ای از بقاع متبرکه را بعهده دارد، سرپرست املاک موقوفه: ... مدرسان و شیخ الاسلامان و پیش نمازان و قضاه و متولیان... توضیح کسی است که بر حسب صفات و مشخصاتی که واقف در وقف نامه ذکر کرده است در هر عصر و زمانی باداره امور وقف موافق نظر واقف می پردازد. معمولا حق الزحمه وی در وقف نامه ها یک عشر از درآمد موقوفه است. عمل و سمت متولی در اداره موقوفه بنام تولیت خوانده میشود. معمولا واقفان تا خود زنده هستند متولی موقوفه نیز میباشند. در اکثر وقف نامه ها تولیت در اعقاب و فرزندان واقف نسلی پس از نسل دیگر معین میگردد. در بعضی وقف نامه ها نیز از همان آغاز امر بواسطه اینکه واقف فرزندی نداشته و یا از فرزندان خود ناراضی بوده است تولیت در غیر اولاد و خاندان واقف قرار داده شده است. در بعض دیگر از موقوفات مهم نیز برای اینکه کسانی نتوانند بملک موقوفه تجاوز کنند تولیت بسلطان وقت تفویض شده است از قبیل قسمت اعظم موقوفات آستان قدس رضوی و موقوفات مدرسه سپهسالار ناصری در تهران. یا متولی منصوب یا متصدی. اگر موقوفه ای مجهول التولیه باشد کسی که قبل از وضع قانون اوقاف از طرف حاکم شرع معین میشد و پس از اجرای قانون اوقاف از طرف اداره کل (سازمان) اوقاف برای اداره موقوفه انتخاب میگردد بنام متولی منصوب یا متصدی خوانده میشود. یا متولی منصوص. کسی است که در وقف نامه نام او برده شده و یا صفات و مشخصاتی برای متولی ذکر شده که با فرد معینی منطبق گردد از قبیل: ارشد اکبر اعلم اتقی و اورع اولاد یا اعلم علمای محل و یا پیشنماز مسجد جامع و نظایر آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلی
تصویر متحلی
((مُ تَ حَ لّ))
زینت یافته، آراسته شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجلی
تصویر متجلی
((مُ تَ جَ لّ))
آشکار، آشکار شونده، ظاهر شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلص
تصویر متخلص
((مُ تَ خَ لِّ))
کسی که اسم یا لقبی در شاعری برای خود انتخاب کرده باشد، دارای تخلص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلف
تصویر متخلف
((مُ تَ خَ لِّ))
خلاف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
((مُ تَ خَ لِّ))
خوی و عادت دیگری را گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلل
تصویر متخلل
((مُ تَ خَ لِ))
دارای سوراخ ها، فضاهای خالی و حفره ها، سوراخ سوراخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخیل
تصویر متخیل
((مُ تَ خَ یِّ))
خیال کننده، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسلی
تصویر متسلی
((مُ تَ سَ لّ))
تسلی داده، دل نواخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متولی
تصویر متولی
((مُ تَ وَ لّ))
سرپرست، مباشر، سرپرست املاک موقوفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متولی
تصویر متولی
دست اندرکار، سرپرست
فرهنگ واژه فارسی سره