جدول جو
جدول جو

معنی مبایعت - جستجوی لغت در جدول جو

مبایعت
با هم خرید و فروش کردن، بیعت کردن
تصویری از مبایعت
تصویر مبایعت
فرهنگ فارسی عمید
مبایعت(مُ یَ عَ)
مرکّب از: مبایعه’ عربی، مبایعه. بیعت کردن: طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعت او یازیدند و به امامت او تبرک جستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 307)، و رجوع به معنی دوم مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
مبایعت
بیعت کردن
تصویری از مبایعت
تصویر مبایعت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مباضعت
تصویر مباضعت
جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متابعت
تصویر متابعت
پیروی، از پی کسی رفتن، دنبال کسی روان شدن، متابعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراجعت
تصویر مراجعت
رجوع کردن، بازگشتن، توبه کردن، بازگشتن به سوی خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبالات
تصویر مبالات
اهتمام، توجه، اعتنا، در امری فکر و اندیشه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامعت
تصویر مجامعت
جمع شدن باهم، جماع کردن، هم بستر شدن با زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبادرت
تصویر مبادرت
اقدام کردن به کاری، پیشی گرفتن، شتاب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباهات
تصویر مباهات
فخر کردن، نازیدن به کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخادعت
تصویر مخادعت
یکدیگر را فریب دادن، خدعه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباغضت
تصویر مباغضت
دشمنی، عداوت، خصومت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدافعت
تصویر مدافعت
یکدیگر را راندن و دور کردن، از کسی حمایت و طرف داری کردن، دفاع کردن، سهل انگاری در انجام کاری، تعلّل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشایعت
تصویر مشایعت
پیروی کردن، در پی کسی رفتن، بدرقه کردن، مسافتی دنبال مسافر یا مهمان رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباینت
تصویر مباینت
جدایی، تضاد، دشمنی، خصومت، تفاوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبایعه
تصویر مبایعه
مبایعت، با هم خرید و فروش کردن، بیعت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
با یکدیگر خرید و فروش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی بیع کردن. (المصادر زوزنی). مبایعه. خرید و فروش و بیع و شری. (ناظم الاطباء) ، بیعت نمودن. قال اﷲ تعالی اذ یبایعونک تحت الشجره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی بیعت کردن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). معاهده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از مباضعه عربی، غشیان. همخوابگی. آرمیدن با زن. جماع. مباعلت. مواقعه. وقاع. مقاربت. ملامسه. مماسه. مجامعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بلفظ فعل از آن است که در باب مباشرت و مباضعت مضاف با مرد است. (کشف الاسرار). و رجوع به مباضعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ / یِ عَ)
با کسی یاری کردن، چند قدم همراه کسی رفتن برای رخصت. (غیاث). همراهی با مسافر تا او را به منزل رسانیده و وی را وداع کند. و نیز تا چند قدم همراهی با میهمان. (ناظم الاطباء). از پی مسافر رفتن. در پی رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و به مشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه) ، همراهی با جنازه مرده تا وی را به خاک سپارند. (ناظم الاطباء) ، پیروی نمودن. (غیاث) : امروز که زمانه در مشایعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان اعظم... آمده است. (کلیله و دمنه). مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامدار در متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). به شعار دعوت اهل بیت نبوت و اظهار کلمه حق در مشایعت خاندان رسالت تظاهر نمود. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ نَ)
از ’مباینه’ عربی، ناسازواری. ناسازگاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ ازتازی، جدائی و دوری و تفاوت وبینونت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشایعت
تصویر مشایعت
چند قدم همراه کسی رفتن برای رخصت، پیروی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباینت
تصویر مباینت
از یکدیگر جدا شدن با هم مخالف بودن جمع مباینات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبایع
تصویر مبایع
خریدار خریدار خرید کننده جمع مبایعین
فرهنگ لغت هوشیار
مبایعه و مبایعت در فارسی: خرید و فروش، سر سپردن هم پیمان شدن خرید و فروش کردن، بیعت کردن، خرید و فروش، بیعت
فرهنگ لغت هوشیار
جماع کردن آرمیدن: و بلفظ فعل از آنست که فعل در باب مباشرت و مباضعت مضاف با مرد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباضعت
تصویر مباضعت
((مُ ضَ عّ))
جماع کردن، آرمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشایعت
تصویر مشایعت
((مُ یِ عَ))
بدرقه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبایعه
تصویر مبایعه
((مُ یِ عِ))
خرید و فروش کردن، بیعت کردن، خرید و فروش، بیعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبایع
تصویر مبایع
((مُ یِ))
خریدار، خرید کننده، جمع مبایعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراجعت
تصویر مراجعت
بازگشت
فرهنگ واژه فارسی سره
خریدار، خریدکننده، مشتری
متضاد: فروشنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدرقه، تشییع، همراهی، دنباله روی، بدرقه کردن، همراهی کردن
متضاد: استقبال، اطاعت، پیروی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم خوابگی، هم آغوشی، هم بستری، جماع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیعت، بیعت کردن، خریدوفروش، خریدوفروش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اختلاف، تباین، تفاوت، تمایز، مغایرت
متضاد: تماثل، دشمنی، خصومت، تضاد، ضدیت، مخالف بودن، اختلاف داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد