جدول جو
جدول جو

معنی مالنده - جستجوی لغت در جدول جو

مالنده
کسی که چیزی به جایی می مالد
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
فرهنگ فارسی عمید
مالنده
(لَ دَ / دِ)
آنکه بمالد. و رجوع به مالیدن شود، دلاک. (ملخص اللغات حسن خطیب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیسه کش حمام. (یادداشت ایضاً) :
چونکه مالنده بدو گستاخ شد
در درستی آمد و درواخ شد.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 78)
لغت نامه دهخدا
مالنده
دلاک، کیسه کش، آنکه بمالد
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالنده
تصویر بالنده
(دخترانه و پسرانه)
پرنده ، آنکه یا آنچه در حال رشد یا ترقی و پیشرفت است، (نگارش کردی: بانده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مالیده
تصویر مالیده
مالش داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
کاوش کننده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
ناله کننده، در حال نالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده، در حال رشد یا پیشرفت مثلاً جامعۀ بالنده
فرهنگ فارسی عمید
(لَ دَ / دِ)
درنگ کننده و به تأخیراندازنده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از بالیدن. نامی. (ناظم الاطباء). نامیه. بالان. هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برروینده. روینده:
بالندۀ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از غالیدن. غلتنده. رجوع به غالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور.
پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز مانندۀ بهمن است.
فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود وهمسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که مانندۀ شاه را
همان نیمه شب نیمۀ ماه را.
فردوسی.
جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود
مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری.
فرخی.
دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.
اسدی.
این تن صدف است من بدو در
مانندۀ در شاهوارم.
ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.
نظامی.
مانندۀ آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک
در خاک نهان کندش مانندۀ پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت مانندۀ پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد مانندۀ شیرنر.
فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی.
منوچهری.
و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145).
بر دیدۀ من روزهای روشن
مانندۀ شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
مانندۀ مادران مرده فرزند
در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
مانندۀ شمع خویشتن سوز.
نظامی.
مانندۀ گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(ازترجمه محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار:
دو رانش بمانندۀ ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.
فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندۀپور دستان سام.
فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بمانندۀ پتک آهنگران.
فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بمانندۀ او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از ماسیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
مال دهنده. منعم. معطی. بخشنده:
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکرستانی.
فرخی.
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان.
منوچهری.
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
به سوی عیب چون پویی گر او را غیب دان بینی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
افزاینده. (شعوری از شرفنامه). و آن صورتی یا تصحیفی از بالنده است
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
صفت فاعلی از کالیدن. به شتاب رونده که آن را بتداول عامه جیم شونده گویند. رجوع به کالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
ناله کننده. (ناظم الاطباء). نالان. که می نالد:
از بلبل نالنده تر و زارترم
وز زرد گل ای نگار بیمارترم.
مسعودسعد.
بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم
زایندۀ روحی که کند معجزه زائی.
خاقانی.
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده تر از هزاردستان.
نظامی.
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالۀ او دوش نخفتیم و نخفت.
؟
، نالان. مریض. بیمار. آنکه ناتندرست و نالان است:
چونکه نالنده بدو گستاخ شد
کار نالنده بدو درواخ شد.
رودکی.
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
نیاوردی و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم.
فردوسی.
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان.
فردوسی.
چو آگه گشت شاهنشه ز رامین
که سر برداشت نالنده ز بالین.
(ویس و رامین).
و اراقیت در جامۀ خواب بخفت و گفت نالنده شده ام. (اسکندرنامۀ خطی).
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند.
خاقانی.
نالندۀ فراقم وزمن طبیب عاجز
درماندۀ اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی.
جهاندار نالنده تر شد ز دوش
ز بانگ جرس ها برآمد خروش.
نظامی.
چهارم پزشکی خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مولنده
تصویر مولنده
تاخیر اندازه و درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
آنکه ناله کند، بیمارشدن بیمارگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالنده
تصویر کالنده
بشتاب رونده جیم شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
اسم پالیدن، صاف کننده تصفیه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده نشو و نماکننده رشد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال ده
تصویر مال ده
بخشنده، منعم، معطی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
((لَ دِ))
صاف کننده، تصفیه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
((لَ دِ))
ناله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
((نَ دِ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالیده
تصویر مالیده
((دِ))
تنبیه شده، مالش داده شده، تلف شده، از بین رفته، مرتب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالنده
تصویر کالنده
((لَ دِ))
به شتاب رونده، جیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
((لَ دِ))
نمو کننده، نشو و نما کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مانده
تصویر مانده
باقیمانده، تتمه، باقی، قسط، بقیه
فرهنگ واژه فارسی سره
رشدکننده، نموکننده، رشدیابنده، مفتخر، مباهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد