جدول جو
جدول جو

معنی ماساژد - جستجوی لغت در جدول جو

ماساژد
نام یکی از طوایفی است که در حوالی بحر خزر سکنی داشته اند و همان ماگوگ مزبور در توریه و مأجوج مسطوردر قرآن است. (التدوین). و رجوع به ماساژتها شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماساژ
تصویر ماساژ
مالش دادن ماهیچه های بدن که به منظور رفع خستگی، رفع اختلال یا حفظ سلامتی انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساند
تصویر مساند
مسندها، تکیه گاه ها
کنایه از مقامها و مرتبه ها
نوعی بالشهای بزرگ، جمع واژۀ مسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاساژ
تصویر پاساژ
مکان وسیع سرپوشیده ای که در دو طرف یا گرداگرد آن مغازه، کارگاه یا دفتر کار وجود دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساجد
تصویر مساجد
مسجدها، محل های عبادت مسلمانان، جمع واژۀ مسجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مازاد
تصویر مازاد
زیاده بر احتیاج، آنچه زیاد آمده باشد، فزونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
مناسب، هم بازو، یار و یاور، موافق
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / سَ بَ)
دهی از دهستان رحیم آباد است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع شده است و 168 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بُدد)
آنچه ضروری است. آنچه از آن چاره ای نیست: و از مالابد نکاهد و در مالایعنی نیفزاید. (المعجم). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شُ دَ)
متعدی ماسیدن. در تداول عامه، منعقد کردن، شیر را ماست کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، در تداول عامه، کاری را سر و صورت دادن و بانجام رسانیدن کاری که امید سرگرفتن آن نیست. فیصله دادن و یکسره کردن: این معامله را من ماساندم. بالاخره این عقد و ازدواج را فلانی ماساند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، با تسامحی مدلل کردن. با حالتی نابسامان قبولانیدن: حرف خود را ماساندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسیدن شود
لغت نامه دهخدا
نام دارویی هندی است، در روغنها داخل کنند، شبیه یاسمین سفید است جز آنکه برگ آن لطیف تر است، (از مفردات ابن البیطار ج 4 ص 126)، و رجوع به ماسقودون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
ددان برجهنده. (آنندراج). سباع برجهنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسافد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
پشت بازنهنده به سوی چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که برخود پشت می دهد و تکیه می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تساند شود، مجتمع شده در زیر علم های جداگانه. ج، متساندون. یقال خرج القوم متساندین علی رایات شتی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، یکدیگر را یاری کننده و دستگیری نماینده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
مشت و مال، مالش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ماساژ یکی از وسایل آرام کردن درد است، بوسیلۀ ماساژ ترشحات مرضی که در نسج سلولی زیر جلدی جمع شده به داخل سیاه رگها (وریدها) و رگهای لنفاتیک رانده می شود، پس از اینکه عمل اورام سلولی در تولید دردهایی نظیر سیاتیک و نورالژی های مختلف مسلم گردید بر اهمیت این روش درمان افزوده شد، (از درمان شناسی ج 1 تألیف دکتر محمد علی غربی)، و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاساژ
تصویر کاساژ
فرانسوی شکست (انکسار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاساد
تصویر فاساد
فرانسوی هشتی، نما رو کار در ساختمان، سر در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماساژ
تصویر ماساژ
مالش، مشت و مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساند
تصویر مساند
جمع مسند، نشستنگاهان جمع مسند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسجد، از ریشه پارسی مزگت ها مزکد ها (بنگرید به مزگت در فرهنگ عمید)، جمع مسجد مزکتها: واضعاف آن بر عمارت مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر ومصانع ومزارات متبرک و بقاع خیر صرف کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاساژ
تصویر پاساژ
گذرگاه، بازارچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماساندن
تصویر ماساندن
منعقد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساود
تصویر اساود
جمع اسود، گنده ماران سیاه سیه ماران، گنجشکان، مهتر بزرگ تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشاد
تصویر ماشاد
جامه پشمینه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجساد
تصویر مجساد
برجسته بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماساکر
تصویر ماساکر
فرانسوی کشتار بی پناهان کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازاد
تصویر مازاد
زیاده بر احتیاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
یاری دهنده، یارمند، کمک کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسای
تصویر ماسای
دوم شخص مفرد نهیاز آساییدن و آسودن آسایش مکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاساژ
تصویر پاساژ
معبر، گذرگاه، بازار سرپوشیده که دو طرف آن مغازه وجود دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماساژور
تصویر ماساژور
((ژُ))
کسی که کارش ماساژ دادن دیگران است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماساژ
تصویر ماساژ
مالش بدن کسی با سر انگشتان دست جهت رفع خستگی او، مشت و مال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماساژ
تصویر ماساژ
مشت و مال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاساژ
تصویر پاساژ
تیمچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مازاد
تصویر مازاد
افزونه
فرهنگ واژه فارسی سره
مالش، مشت ومال
فرهنگ واژه مترادف متضاد