جدول جو
جدول جو

معنی لیش - جستجوی لغت در جدول جو

لیش
نوعی ماهی خوراکی که در استرآباد صید شود
لغت نامه دهخدا
لیش
دهی جزء دهستان سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 3هزارگزی جنوب سیاهکل، سر راه دیلمان، جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 400 تن سکنه، گیلکی و فارسی زبان، آب آن از شمرود، محصول آن برنج، چای و ابریشم، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
لیش(وَ گُ تَ)
مخفف لای ّ شی ٔ، برای چه. چرا. (از دزی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیا
تصویر لیا
(دخترانه)
خجسته، نام همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیث
تصویر لیث
(پسرانه)
شیر درنده، نام پدر یعقوب پادشاه صفاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آلیش
تصویر آلیش
(دخترانه)
شعله، شعله گیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاش
تصویر لاش
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)،
پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ
تاراج، غارت، چپاول
مقدار کم
لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، کیوغ،
شور و غوغا، آشوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیث
تصویر لیث
شیر نر، نوعی عنکبوت
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
بلغت ژند و پاژند به معنی بد و زبون باشد که نقیض خوب و نیک است. (برهان) (آنندراج). بد و زبون. ضد خوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
محمد بن احمد بن محمد علیش مالکی مغربی اشعری شاذلی ازهری. مکنی به ابوعبدالله. وی از علمای مالکی اواخر قرن 13 هجری قمری و اصل او از طرابلس غرب بود و در رجب سال 1217 هجری قمری در قاهره متولدشد و در ازهر تحصیل کرد و در سال 1245 هجری قمری در جامع ازهر به تدریس فقه مالکی پرداخت. وی متهم به همراهی قیام اعرابی شد و در حالی که در منزلش بستری بوداو را به بیمارستان زندان منتقل کردند و در نهم ذیحجۀ سال 1299 هجری قمری در آنجا درگذشت. او راست: 1- الایضاح فی الکلام علی البسمله الشریفه. 2- تدریب المبتدی و تذکرهالمنتهی، در فرائض مذاهب اربعه. 3- تقریب العقائد السنیه بالادله القرآنیه. 4- حاشیۀ شرح ایساغوجی شیخ الاسلام، در منطق، که آن را به نام ’القول المشرق علی شرح ایساغوجی فی المنطق’ نامیده است. 5- حاشیه بر رساله الصبان البیانیه، در علم بلاغت. 6- موصل الطلاب لمنح الوهاب فی قواعدالاعراب، که شرح قواعدالاعراب شیخ یوسف برناوی است. 7- هدایهالسالک الی اقرب المسالک، در فروع فقه مالکی. 8- هدایهالمرید لعقیدهالتوحید. که همه این کتب در قاهره بچاپ رسیده است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 125 از معجم المطبوعات ص 1372 و معجم المؤلفین ج 9 ص 12). صاحب معجم المؤلفین به مآخذ ذیل نیز اشاره کرده است: فهرس المؤلفین بالظاهریه. هدیه العارفین بغدادی ج 2 ص 382. نفحهالبشام فی رحلهالشام قایاتی ص 6. معجم المطبوعات سرکیس ص 1372. فهرست الخدیویه ج 1 ص 385 و سایر مجلدات و صفحات. فهرس الازهریه ج 2 ص 383 و سایر مجلدات و صفحات. ایضاح المکنون بغدادی ج 1 ص 271 و سایر مجلدات و صفحات. الاعلام زرکلی ج 6 ص 244. اکتفاءالقنوع فندیک ص 495. مرآهالعصر زخوره ج 1 ص 196. الاّداب العربیه شیخو ج 2 ص 85. تاریخ آداب اللغه العربیۀ جرجی زیدان ج 4 ص 305
لقب عبدالله بن محمد بن احمد علیش. فقیه بود و در مصر متولد شد و در آنجا پرورش یافت و در سال 1294 هجری قمری درگذشت. او را رساله ای است در حساب و کتابی در منطق. (از معجم المؤلفین از الیواقیت الثمینۀ ازهری ج 1 ص 189)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گل و لای درهم آمیختۀ چسبنده که پای بدشوار از آن جدا شود. (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، شور. آشوب. مشغله. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، گل چاه که چون پای در وی شود بسختی برآید. (یادداشت بخط مؤلف). حماءه. لوش بن آب. (ربنجنی). گل گندیده. (لغت نامۀ اسدی). لجن. (ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان طوالش، واقع در7هزارگزی جنوب باختری سیاهکل. جلگه، معتدل، مرطوب ومالاریائی. دارای 78 تن سکنه. آب آن از نهر ولیسم. محصول آنجا لبنیات. شغل اهالی گله داری و راه آن مالرواست. تابستان عموم اهالی برای نگاهداری گله های خود به دیلمان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اشعیا10:30، قریه ’دان’ نیست، بلکه قریۀ کوچکی است که در میان جنیم و عناتوث واقع و ولتر گمان دارد همان عیسویه است که به مسافت دو میل به شمال اورشلیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و برای حیوانات شیرده غذای مقوی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
گل و لای، لجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیش
تصویر بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیش
تصویر تیش
ترکی از تیز پارسی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریش
تصویر ریش
موهای چانه و گونه ها، محاسن
فرهنگ لغت هوشیار
زمین را شخم کردن و نا کشته گذاشتن استراحت دادن زمین تا دوباره نیروی باروری خود را باز یابد، زمینی که یک سال نکارند تا قوت گیرد زمین نوبتی. یا دو آیش. آیش کردن زمین یک سال در میان. یا سه یا سه آیش. آیش کردن زمین دو سال در میان، تقسیم کردن زمینهای ده بسه قسمت و هر سال یکی ازین سه قسمت را نا کشته گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیش
تصویر دیش
داد و دهش
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه خشن کتان که از آن فرش و پرده ها و چیزهای دیگر درست می کنند آنچه به گاو آهن بسته با آن زمین را شخم می زنند
فرهنگ لغت هوشیار
شته، لیسک حلزون، پروانه کوچکی است که رنگ روی بالهای قدامیش نقره یی و پشت آنها خاکستری است. غنج. این پروانه بشکل کرم کوچک زرد رنگی است که سرو قسمتی از سینه اش سیاه است و آفت درختان سیب و گوجه و آلو و گیلاس و ازگیی و هلو و زرد الو و گلابی میباشد و از برگ این درختان تغذیه مینماید و آنها را بکلی ضایع میکند و از بین میبرد. پس از آنکه رشد غنج کامل شد بصورت اجتماع پیله بسته و در داخل پیله تبدیل به شفیره میشود وپس از 2 تا 3 هفته شفیره تبدیل به پروانه میگردد. برای دفع این آفت باید مرتبا برگهای آفت زده را کندوله کرد و سوزانید. این آفت در اکثر نقاط ایران وجود دارد لیشه
فرهنگ لغت هوشیار
حلزون: لیسک ر بین زبر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سرا. (دهخدا. مجموعه اشعار 113)، نرم تنی از رده شکمپاییان و از دسته پولمونه ها که خاک زی است و دارای گونه های مختلف میباشد و در سراسر کره زمین میزید. شکل خارجی حیوان شبیه حلزون صدفش پهن و نازک است و دنباله ای از مانتو روی صدف را میپوشاند بطوریکه بدن حیوان ظاهرا برهنه بنظر میرسد (صدف حلزون مارپیچی است و حیوان در موقع استراحت و یا احساس خطر بدنش راداخل صدف مخفی میکند و در موقعی که حیوان حرکت مینماید صدف مارپیچی حیوان بر پشتش قرار دارد)، این حیوان بمزارع صیفی و بقولات حمله میکند ویکی از آفات این گیاهان است ازاین جهت باید با آن مبارزه کرد. در پزشکی از اجساد این جانوران شربتی تهیه میکنند که بنام شربت لیماس موسوم است و ضد بیماریهای ریوی تجویز میشود لیسه لیشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیش
تصویر حیش
ترسیدن، ترساندن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شیش خرمای بی هسته خرمای سست هسته، شمشیر شمشیر دگمه دار شمشیر نوک بسته که در شمشیر بازی به کار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلیش
تصویر آلیش
ترکی داد و ستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیش
تصویر جیش
ارتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
شور و غوغا، آشوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیش
تصویر خلیش
((خَ))
باتلاق، گل و لای چسبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیش
تصویر فیش
برگه
فرهنگ واژه فارسی سره
قاچ هندوانه یا خربزه برش
فرهنگ گویش مازندرانی
قزاق، محرف واژه ی پلیس، به سواران ترکمن نیز گفته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
شکر سپاس
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره، وصله، شقه کردن، صوتی در بیان خوشحالی، ارش، واحد طول از آرنج تا نوک انگشتان
فرهنگ گویش مازندرانی