جدول جو
جدول جو

معنی لکض - جستجوی لغت در جدول جو

لکض(سَ)
به مشت زدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لکک
تصویر لکک
آلوی ترش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکن
تصویر لکن
ولی، اما، لیکن، ولیکن، ولیک، لیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکا
تصویر لکا
کفش، پوششی برای محافظت از پا، پایزار، پاپوش، پایدان، لخا، پاافزار، پااوزار
تیماج، پوست دباغی شدۀ بز، ساختیان، پرنداخ، پرانداخ، گوزگانی، اپرنداخ، پرندخ، کوزکانی، سختیان
لاک
رنگ سرخ
گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، رز، آتشی، گل سوری، ورد، چچک، گل آتشی، سوری، بوی رنگ، برای مثال در کنارش نه آن زمان کاکا / تا شود سرخ چهره اش چو لکا (سنائی۱ - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکل
تصویر لکل
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، مرود، امبرود، انبرود، مل، کمّثری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکه
تصویر لکه
لک، اثری که از چربی یا کثافت یا مواد رنگین بر روی لباس یا پارچه و مانند آن پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکض
تصویر رکض
تاخت و تاز، حمله
فرهنگ فارسی عمید
(لُکْ کَ / کِ)
نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن. لک
لغت نامه دهخدا
(تَ لَجْ جُ)
لگد زدن کسی شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بپای زدن. (المصادر زوزنی) (دهار)، پای جنبانیدن و منه: ارکض برجلک، یعنی بجنبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پای جنبانیدن اسب. (آنندراج). پای جنبانیدن، اسب تاختن. (غیاث اللغات). راندن و اسب تاختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تاختن و دوانیدن ستور و برانگیختن اسب را و پای زدن برای تاختن. (آنندراج). دوانیدن ستور. (المصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی) (غیاث اللغات)، تاخت بردن. تاختن: از بطش و انتقام و رکض و اقتحام هراسان بودند. (جهانگشای جوینی). به رکض مأسور قهر و مأمور فرمان می شود. (جهانگشای جوینی)، گریختن و منه: فاذا هم یرکضون منها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گریختن. (از آنندراج) (از اقرب الموارد)، دویدن: رکض الفرس مجهولاً فرکض هو، یعنی دوانیده شد پس دوید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دویدن. (المصادر زوزنی)، بال جنبانیدن مرغ در هوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بال جنبانیدن مرغ در پریدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد)، (اصطلاح عروض) نزد عروضیان نام بحری است از بحور شعر و آن از هشت بار فاعلن ترکیب می یابد و این بحر نوعی از متقارب است و آن را رکض الخیل نیز گویند (دویدن اسب) و چون این بحر از مخترعات متأخران است بنام محدث نیز نامیده می شود و متلاقی هم گفته اند همچنان که در جامع الصنایع بدین معنی اشاره نموده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به محدث و متلاقی شود. توضیح. اولاً: چهار بار فاعلن از دایرۀ متفقه است نه مختلفه. ثانیاً: نام آن بحر متدارک است نه رکض و محدث و متلاقی. ثالثاً: این بحر از موضوعات عروضی ابوالحسن اخفش است و جزءاصول اوزان عرب محسوب نمی شود و خلیل بن احمد نیز بعلت آغاز با سبب خفیف و در نتیجه سنگینی وزن با آن موافق نبوده است. رجوع به متدارک و المعجم ص 194 شود
لغت نامه دهخدا
نام جنگلی است بزرگ که گویند پانصد فرسخ طول آن است. ابتدای آن از جبال کاشغر است، یعنی طرف شمالی آن جنگل متصل است به کوهستان کاشغر، پس میرسد به کوهستان کشمیر و بلاد هند و یوروپ و بنگاله را قطع کرده منتهی به دریا شود و عرض آن از ده روز الی یک ماه راه مسافت است و در آن جنگل پیل و کرگدن و درندگان قوی جثه بسیار است تا اکنون هیچیک از سلاطین اسلام را تسخیر آن کشور ممکن نگشته و نام آن کشور نیپال به فتح نون و سکون یای تحتانی و بای پارسی به الف زده و لام موقوف در حوالی چین و نزدیک به بحر هند است. (آنندراج). رجوع به نیپال شود
لغت نامه دهخدا
(لُکْ کی)
منسوب است به لک از بلاد برقه بین اسکندریه و طرابلس غرب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کردهای لکی، در لرستان ساکن و خوش هیکل و تنومندند. رنگ آنها گندمی و مویشان سیاه یا خرمایی تیره است، لهجۀ لکی، لهجه ای اززبان کردی که مردم هرسین و توابع بدان سخن گویند
لغت نامه دهخدا
(سَدْوْ)
آزمند وحریص چیزی گردیدن و لازم شدن او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُکْ کَ)
لک. لاک. و رجوع به لک شود: اللکه و اللک عصارته (عصارهاللک) التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی ص 300 ح)
داغ، پارچه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُ کَ / کِ)
نان قندی
لغت نامه دهخدا
(لُ)
در تداول کرمانیان، کته کلفت
لغت نامه دهخدا
شهری است از خزران با بارۀ محکم و نعمت. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(لا کِنْ نَ)
حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن. اما. لیکن. بیک. ولی. صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا ساکن لکنه متحرک، او ضد له نحو: ما هو ابیض لکنه اسود، و قبل ترد تاره للاستدراک و تاره للتوکید. قاله جماعه و فسروا الاستدراک برفع ما توهم دونه نحو ما زید شجاعاً لکنه کریم لان الشجاعه و الکرم لایکادان یفترقان نحو لو جأنی اکرمته لکنه لم یجی ٔ، اکدت ما افادته لو من الامتناع و قیل للتوکید دائماً مثل ان و یصحب التوکید معنی الاستدراک و هو قول ابن عصفور و هی بسیطه و قال الفرّاء مرکبه من لکن و ان فطرحت الهمزه للتخفیف و قیل من لا و ان و الکاف الزائده و قیل اصله و ان ّ و الکاف و اللام زائدتان و قد تحذف نونه للضروره و هو قبیح کقوله و لاک اسقنی ان کان ماؤک ذافضل و قوله تعالی: لکنا هو اﷲ ربی. (قرآن 38/18). یقال: اصله لکن انا فحذفت الالف فالتقت النونان فجاء التشدید لذلک و قد یحدث اسمهما کقوله فلو کنت ضبیاً عرفت قرابتی و لکن ّ زنجی عظیم المشافر، ای ولکنک و لکن ساکنهالنون ضربان مخففه من الثقیله و هی حرف ابتداء لاتعمل لانها تقع علی الاسماء و الافعال خلافاً للاخفش و یونس فان ولیها کلام فهی حرف ابتداء لمجرد افاده الاستدراک و لیست عاطفه بالواو استعملت نحو ولکن کانوا هم الظالمین او بدونها کقول زهیر:
ان ّ ابن ورقاء لاتخشی بوارده
لکن وقائعه فی الحرب منتظر.
و قیل بالواو عاطفه و ان ولیها مفرد فهی عاطفه بشرطین احدهما ان یتقدمها نفی او نهی نحو ماقام زید لکن عمرو و لایقم زید لکن عمرو و الثانی ان لایقترن بالواو و قال قوم لایکون مع المفرد الاّ بالواو
لغت نامه دهخدا
(لا کِ)
مخفف کارآگاه، باخبر. مطلع. صاحب خبر. خبردار. کارآگاه. کارآگهان جمع کارآگه است که دانایان و اصحاب فراست و اهل تجربه و منجمان باشند چه منجم را نیز کارآگه می گویند:
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
نظامی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سدّ رویین لشکرگه است.
سعدی (بوستان).
، منهی. مخبر. مفتش. جاسوس. خبرآور. ج، کارآگهان:
ز کارآگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم.
فردوسی.
ز هر سو فرستاد کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان.
فردوسی.
چو موبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان
شنیده یکایک به هرمز بگفت
دل شاه با رأی بد گشت جفت.
فردوسی.
همان زیرکان را که کارآگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند.
نظامی.
، سفیر. پیک. و رجوع به کارآگاه شود
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کَ / کِ)
قطره. چکه. پنده. قطرۀ خرد. سرشک. اشک. یک لکه باران. یک لکه خون، خال. لک. نقطۀ به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن، خالی به رنگی غیر رنگ بشره. و رجوع به لک شود، نکته، جا. گله. نقطه: یک لکه جا، یک گله جا. یک نقطه. یک لکه ابر
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
لگن که تشت باشد. (منتهی الارب). رجوع به لگن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لکا
تصویر لکا
ولایت ناحیه سرزمین
فرهنگ لغت هوشیار
تازاندن دواندن، دویدن، لگد زدن، بال زدن، گریختن، تیر انداختن، پرتاباندن، جنبیدن: ستارگان دویدن تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکث
تصویر لکث
زدن، رنجانیدن، بیشبار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکد
تصویر لکد
زدن با دست، دور کردن راندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکس
تصویر لکس
دشوار خوی، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکن
تصویر لکن
ولیک، ولیکن، ولکن، ولی، اما، لیک، حرفیست که برای تدارک چیزی آرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکه
تصویر لکه
قطره، چکه، سرشک، اشک، خال
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به لاک ساخته از لاک، برنگ لاله. توضیح نوعی قرمز روشن که از مهمترین رنگهای قالی ایران است. این رنگ از روناس قرمزدانه و احیانا نباتات دیگر بدست میاید. در هندوستان رنگ لاکی را از نوعی صمغ بدست آورند باین ترتیب که حشره ای زیر پوست درخت انجیر هندی زندگی میکند که لعابی از خودترشح مینماید. لعاب مزبور بصورت صمغ بر درخت می چسبد. از همین لعاب است که لاک میسازند و رنگ لاکی را هم میگیرند. یا ترمه لاکی. قسمی ترمه سرخ روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکا
تصویر لکا
((لَ))
کفش، پای افزار، چارق، رنگ سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکن
تصویر لکن
((لا کِ))
اما، لیکن، ولی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکه
تصویر لکه
((لَ ک ِّ))
بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید، اثر آلودگی چیزی، تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی، مجازاً، آلودگی بدنامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکه
تصویر لکه
((لُ کَ یا کِ))
نان قندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکض
تصویر رکض
((رَ))
دویدن، تاختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکل
تصویر لکل
((لِ کَ))
گلابی
فرهنگ فارسی معین