جدول جو
جدول جو

معنی لک - جستجوی لغت در جدول جو

لک
گنده، ستبر، هر چیز برآمده و گرد مانند گلوله
لک و پک: گنده، ستبر، ناتراشیده، ناهموار
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی عمید
لک
لکّه، اثری که از چربی یا کثافت یا مواد رنگین بر روی لباس یا پارچه و مانند آن پیدا می شود، لک
در پزشکی خال
خونی که بر اثر حیض یا عوامل دیگر از زن خارج شود
داغ
سخن بیهوده و یاوه، هذیان
خسیس، ابله، احمق، فرومایه، برای مثال با مردم لک تا بتوانی تو میامیز / زیرا که جز از عار نیاید ز لک ولاک (عیوقی - شاعران بی دیوان - ۴۲۳)
صدهزار، برای مثال در او نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک / دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان (عنصری - ۲۵۴)
لک زدن: لک برداشتن میوه یا چیز دیگر
لک و پیس: در پزشکی لکه هایی که در پوست بدن انسان پیدا می شود، برص
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی عمید
لک
لاک، صمغی سرخ رنگ که از بعضی درختان به دست می آید و غالباً مانند شیره از سر شاخه می تراود و منعقد می گردد و گاهی به درشتی لیمو می شود، صمغ یا مادۀ چسب ناکی که برای چسباندن دو چیز مانند نگین به انگشتر کاربرد داردبرای مثال هیچ نایم همی ز خانه برون / گوییم در نشاختند به لک (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۴)
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی عمید
لک
(لَ)
طایفه ای از طوایف قشقائی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 83). یکی از طوائف ایل قشقائی ایران، مرکب از 80 خانوار که در همراه عمله ساکن هستند
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که در کلیائی کرمانشاه و همدان و اصفهان و کردستان و اسفندآباد و چهارکاوه و علی وردی مسکن دارند
لغت نامه دهخدا
لک
(لِ)
جانوری است پرنده که گوشت لذیذ دارد و آن را لیک و لیکک نیز گویند. (جهانگیری). جانوری است پرنده که گوشت لذیذی دارد و آن را خرچال میگویند. (برهان). مرغ کاروانک که لیک و لیکک نیز گویند و گوشتی نیکو دارد
لغت نامه دهخدا
لک
(سُ)
زدن کسی را، کوفتن، مشت بر پشت گردن کسی زدن، زدن و راندن و دور کردن، باز و جدا کردن گوشت را از استخوان. (منتهی الارب) ، مهر شکستن ؟ (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
لک
(لَک ک)
گوشت، آمیزش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لک
(لَ)
دهی از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 17هزارگزی شمال باختری ارومیه و سه هزارگزی باختر شوسۀ ارومیه به سلماس. جلگه، معتدل و مالاریائی و دارای 395 تن سکنه. آب از نازلوچای و چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. دبستانی 4 کلاسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
لک
(لُ)
جان لاک. فیلسوف انگلیسی (1632-1704 میلادی). وی در آغاز پزشک بود، پس از آن به استادی دانشگاه آکسفرد نائل شد و در زمان سلطنت جیمز دوم به علل سیاسی از انگلستان به هلند رفت و چندی بعد با ویلیام درانژ به وطن بازگشت. با آنکه در تحقیقات فلسفی پیرودکارت است، در عقاید مخالف اوست و کتاب ’بحث درباره قوه ادراک بشری’ او مؤید این مخالفت است. دکارت یک اصل معنوی یعنی افکار جبلی و غریزی و قوه عاقلۀبشر را اساس تمام معلومات میدان است، ولی لک بر خلاف معتقد بود که اساس معلومات بشر بر اصول مادی و ظاهری یعنی حواس مختلف اوست. معروف ترین آثار لک کتابی است که در باب حکومت کشوری (سال 1690 میلادی) نگاشته است
لغت نامه دهخدا
لک
(لُ / لَ / لَک ک)
صمغ حشیشه یلزق به السکین، حارّ یابس فی الاولی. (بحر الجواهر). صمغ گیاهی است که به مرو شباهتی دارد و سرخ میباشد. (برهان). آن دارو باشد که کارد بدان در دسته استوار کنند. (اوبهی). لکا (توسعاً). دوز. دوژ. دوزه. دوژه. بن لاک. چیزی است که بن کارد بدو در دسته محکم کنند. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی). بن لاک باشد و لکا باشد که باز پس مانده بود و در دسته های کارد به کار برند. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک.
آغاجی.
رنگی مشهور که در هندوستان سازند و ساختن آن چنان است که آن شبنمی که در بر درخت کنار و غیر آن نشیند و منجمد گردد آن را گرفته و بکوبند و بپزند و از آن سرخی حاصل شود و با ثفل و نخالۀ آن کارد و خنجر و شمشیر را در دسته محکم کنند و به کارهای دیگر هم می آید. (برهان). دارویی باشد و آن شبنمی است که به سبب برودت هوا بر شاخ درخت کنار و چند درخت دیگر که مخصوص ملک هندوستان است منجمد گردد و آن را کوفته و بپزندو از آن رنگ سرخی حاصل شود که جامهای ابریشمی و پشمی و ریسمانی را بدان رنگ کنند و آن رنگ قراری باشد وبه شستن زایل نگردد و مصوران و نقاشان در تصویر و نقاشی به کار برند و به نخاله و ثفل آن خنجر و شمشیر و کارد و امثال آن را در دسته محکم کنند و جز این نیز در بسیار جا به کار آید... و آن را لاک و لکا نیز خوانند. (جهانگیری). رنگ لاک. (بحر الجواهر). بعضی گویند هوائی است (یعنی سنگ هوائی است). و برخی گویند صمغ درختی است. (نزهه القلوب). حکیم مؤمن گوید: به فارسی رنگ لاک نامند. صمغ نباتی است شبیه به مر. ساق گیاه او پر شاخ و گلش زرد و تخمش قریب به قرطم و گویند شبنمی است که بر آن نبات می نشیند و در آخر میزان جمع میکنند و بهترین او سرخ و قوتش تا ده سال باقی است و در دوم گرم و در سوم خشک و مستعمل در طب مغسول اوست و طریق شستن آن در دستور اول مذکور است و او مقوی جگر و احشاء و منقح سدۀ سپرز و جگر و جالی آثار و محلل اورام و منقح اخلاط بارده و بالخاصیه لاغرکننده بدن و جهت استسقای لحمی وزقی و فالج و یرقان و خفقان و سرفه و ربو و ضعف گرده و سایر اعضاء نافع و مضر سپرز و مصلحش مصطکی و قدرشربتش تا یک مثقال و بدلش در تفتیح دو ثلث اوریوند و نیم وزن او اسارون و ربع او طباشیر است و از خواص اوست که چون هر روز یک دانگ او را سرکه تا سی چهل یوم بنوشند به غایت لاغرکننده و چیزی در این امر به او نمی رسد و اگر سه چهار مثقال او را در سه چهار روز باسرکه بنوشند به دستور همین اثر دارد و رنگ او مخصوص ابریشم و پشم است به خلاف پنبه و غیر آن که رنگ نمی کند و باید ابریشم و پشم را در آب مطبوخ او باطر طیر که صاف کرده باشند یک شب به آتشی نرم بجوشانند و طرطیر باید پنج جزو و از لاک صد جزو باشد و الا بدون طرطیر تأثیر ندارد و چون اشنان سبز را یک شبانه روز در آب بخیسانند، پس لک را اضافه نموده به آتش نرم بجوشانند تا درد و صاف او جدا شده، آب اشنان سرخ و درخشنده گردد، پس لطیف صاف او را با صمغ عربی جمع نمایند ودر نوشتن امثال آن بهتر از شنجرف است و ثفل او را زرگران در استحکام چیزها استعمال می نمایند و معروف به رموز زرگری است در غایت قبض و شرب او در قطع حیض ازمجریات است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بیرونی در صیدنه گوید: لیث گوید نوعی است از صمغ که رنگ او سرخ باشد ودر سجستان پوست بز را بدان رنگ کنند و آن لفظ معرب است در حاوی از ’لس’ نقل میکند که آن صمغ نباتی است که به مر مشابهت دارد و خوشبوی بود او را در بخورات استعمال کنند. زه گوید: او را به فارسی فریکانزد گویند و آن صمغ درختی است که در بلاد آراتیا بود و خوشبوی بود. او را در بخورات (به کار آید) و به مر مشابهت دارد. نیفه گوید: صمغ درختی است که چوب درخت خود راتمام فروگیرد و هیچ موضع از چوب خالی نبود و مانند پوست چوب را فروگرفته بود طریق تحصیل او چنان است که صمغ را از او جدا کنند و بپزند و رنگ از او بیرون کنند و تا چنین نکنند او را لک نگویند و به رومی او را لاخاس گویند. ص اونی گوید: گرم است در اول، خشک است در دوم و سدۀ جگر بگشاید و یرقان و استسقا و بیماریهای جگر و خفقان را مفید است. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات گوید: صمغی است که از طرف دریا آورند و مؤلف کتاب گوید آن را به شیرازی رنگ لاک خوانند و رنگ لکا خوانند و از وی کناو سازند جهت سرخی زنان و بعضی گویند ثفل آن است و خلاف ثفل، آن را به شیرازی و روش خوانند و لک باید که مغسول کنند که غیرمغسول نشاید که استعمال کنند و صفت غسل وی چنان است که بگیرند لک منقی از چوب و سنگ پاک کرده بکوبند و آبی که به ریوند چینی و بیخ اذخر در آن جوشانیده باشنداندک اندک بر آن ریزند و به دستۀ هاون تحریک میدهند. بعد از آن به حریری تنک صافی کنند و آنچه در منخل مانده باشد دوم بار همچنان کنند مانند اول و صافی کنند و درهم کنند و رها نکنند تا در بن آب نشینند آهسته آب از وی میریزند تا لک بماند و خشک گردانند. بعد از آن دیگر بار سحق کنند و استعمال کنند و طبیعت آن گرم و خشک بود در اول و اسحاق بن عمران گوید: گرم و خشک بود در دوم، خفقان و یرقان و استسقا را نافع بود و درد جگر را عظیم سودمند بود و قوت آن بدهد و سدۀ آن بگشاید و معده را سودمند بود و مقدار مأخوذ از وی یک درم بود تا یک مثقال و چون با سرکه بیاشامند هرروز یک درم پیاپی تا یک مثقال به ناشتا بدن را لاغر گرداند و وی مضر بود به بدنهای لاغر بقوه و گویند مضراست به سر و مصلح وی مصطکی بود بدل وی. رازی گوید: در تفتیح سده و ضعف جگر چهار دانگ وزن آن ریوند و نیم وزن آن اسارون و چهار دانگ وزن آن طباشیر سفید بود. (اختیارات بدیعی). ضریر انطاکی در تذکره آرد: صمغ نبات هندی یقوم علی ساق و یتفرع و له زهر اصفر یخلف بزراً یقرب من القرطم و منه یستنبت و اللک صمغه فی الصحیح او هو طل یسقط علیه و یستحصل کل سنه عند زوال المیزان و اجوده الرزین الاحمر الحدیث الشبیه بالملح المجلوب من کنبایه و یلیه الشمطری و ماعداهما ردی ٔ والشمطری للحریر انسب و غیره للصوف و تبقی قوه اللک عشر سنین و هو حار فی الثانیه یابس فی الثالثه ینفع من الربو و السعال و الاستسقاء و الفالج و الیرقان و ضعف الکبد و الکلی شرباً و یحلل الاورام و الخفقان مطلقاً و یجلو الاّثار طلاءً و ملازمه شربه بالخل یهزل تهزیلاً عن تجربه و یفتح السدد و ینقی الاخلاط البارده و هو یضر الطحال و یصلحه ان ینقی من عیدانه و یقلی فی ماء طبخ فیه الزراوند و الاذخر بالغاً و یصفی و یرمی ثفله فاذا رکد جفف و استعمل و شربته الی مثقال (و من خواصه) انه لایصبغ الا ما اصله روح کالصوف و الحریر دون نحو القطن و الکتان و انه لایصبغ الا بالطرطیر لکل مأته خمسه و یصبغ ثفله خاصه بعد ان یسحق و یصفی و یطبخ المصبوغ مع المذکور فیه لیله علی نار هادیه و ان ثفله یلصق السیوف و نحوها و انه اذا طبخ فی ماء الاشنان الاخضر محکما کان حبرا احمر غایه. (تذکرۀ ضریر انطاکی). صمغ درختی است که بدان رنگ سرخ نمایند نه گیاه هندی که لاک است. شرب مقدار درهم آن نافع است جهت خفقان و یرقان و استسقاء و درد جگر و معده و سپرز و سنگ مثانه و لاغرکننده اندام است. (منتهی الارب). ’قال ابن البلوی فی کتاب الف با: ’اللک’ مثقلا فهذاالذی یصبغ به ولکن قال ابن درید: لیس بعربی صحیح’... و الذی فی اللسان: ’اللیث: اللک یعنی بالفتح: صبغ احمر یصبغبه جلود المغزی للخفاف و غیرها و هو معروف و الک بالضم: ثفله، یرکب به النصل فی النصاب. قال ابن سیده: اللکه و اللک بضمهما: عصارته التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی متن و حاشیۀ ص 300)
لغت نامه دهخدا
لک
قطره رنگین بر جامه یا کاغذی یا دیواری و جزآن، نقطه به رنگ دیگر چیزی، قسمتی از میوه که فاسد شده باشد ترکی ک ستبر گنده گوشت، آمیزش، جدا کردن گوشت، فشارآوردن، راندن، کوفتن درشت اندام لمتر پر گوشت ژدلاک هندی تازی گشته سد هزار هوبره، مرغابی بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
لک
بی دست، دست بریده، اشل
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
دمل شکم و کند
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
((لُ))
گنده و ناتراشیده
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
((لِ))
هوبره، مرغابی بزرگ
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
سخنان بیهوده و هرزه
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
((لَ))
اثری از کثیفی بر روی پارچه یا جامه
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
ابله، نادان، خسیس، فرومایه
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
پارچه و لته کهنه و پاره پاره، لباسی که روستاییان پوشند، خواه نو خواه کهنه
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
((دَ قُّ لَ قُ))
خشک و خالی، بی آب و علف، بی موی، دغ، لغ، دک
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
قسمی رفتن شتر و اسب و جز آن ها میان یورتمه و قدم
تصویری از لک
تصویر لک
فرهنگ فارسی معین
لک
لکه پارچه، کهنه پارچه، لته، پاره، تکه پاره، باطل، بیهوده، پوچ، یاوه، ابله، احمق، صدهزار، خسیس، لئیم، پیس، خال، داغ، نشان، آسیب، فساد، لهیدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لک
کنار، از طوایف خواجوند ساکن در کلاردشت، نوعی راه رفتن اسب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لکن
تصویر لکن
ولی، اما، لیکن، ولیکن، ولیک، لیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکه گیری
تصویر لکه گیری
پاک کردن لکه های لباس یا چیز دیگر، اصلاح و ترمیم قسمت های ریخته شدۀ گچ دیوار یا سقف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک و پک
تصویر لک و پک
گنده، ستبر، ناتراشیده، ناهموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکین
تصویر لکین
نمدی که از پشم گوسفند می مالند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک دار
تصویر لک دار
چیزی که بر آن لک افتاده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک زدن
تصویر لک زدن
لک برداشتن میوه یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
هر چیز پست و زبون، زن بدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکهن
تصویر لکهن
روزه ای که هندوها می گیرند، برای مثال الا تا مؤمنان گیرند روزه / الا تا هندوان گیرند لکهن (منوچهری - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک زدگی
تصویر لک زدگی
حالت و چگونگی چیز لک زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکه گیر
تصویر لکه گیر
آنکه لکۀ چیزی را پاک کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکنت
تصویر لکنت
گرفتن زبان هنگام حرف زدن، کندزبانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکنت کلام
تصویر لکنت کلام
گیر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره