جدول جو
جدول جو

معنی لولهنگ - جستجوی لغت در جدول جو

لولهنگ
لولئین، ظرف سفالی لوله دار شبیه آفتابه، ابریق، لوله هنگ، لولهنگ
تصویری از لولهنگ
تصویر لولهنگ
فرهنگ فارسی عمید
لولهنگ
(لو لَ هَِ)
لولنگ. آفتابۀ گلی. لولهین. ابریق.
- لولهنگ کسی آب گرفتن، کنایه است از متمول بودن: لولهنگش آب برمیدارد، متمول است
لغت نامه دهخدا
لولهنگ
آفتابه گلی ابریق. یا لولهنگ اش آب میگیرد (برمیدارد)
تصویری از لولهنگ
تصویر لولهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
لولهنگ
((لُ لَ هِ))
لولهین. لولین. لولئین، آفتابه گلی، ابریق
لولهنگ کسی زیاد آب گرفتن: کنایه از دارای نفوذ و اعتبار بودن
تصویری از لولهنگ
تصویر لولهنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوشهنگ
تصویر اوشهنگ
(پسرانه)
هوشنگ، پسر سیامک پادشاه پیشدادی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لولانک
تصویر لولانک
لورانک، ظرف روغن، دبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالهنگ
تصویر شالهنگ
گرو، گروگان، مکر، فریب، سرکش و نافرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیولنگ
تصویر لیولنگ
قره قروت، مادۀ خوراکی ترش مزه که از جوشاندۀ غلیظ شدۀ آب ماست تهیه می شود، کشک سیاه، ریخبین، پینوک، هلباک، هبولنگ، رخبین، پینو، ترپک، ترف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالهنگ
تصویر پالهنگ
رشته، ریسمان یا تسمه ای که بر افسار اسب می بستند، کنایه از افسار، هر نوع رشته یا ریسمانی که با آن چیزی را می بستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جبلهنگ
تصویر جبلهنگ
جلبهنگ، تخم گیاه زردخار که برگ هایی شبیه برگ لوبیا دارد و بیخ آن را تربد زرد می گویند، جبلاهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غولدنگ
تصویر غولدنگ
شخص قدبلند و فربه، تنومند بدترکیب
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
غول تشنگ. آدم قدبلند بدترکیب. از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است. (از فرهنگ نظام). غول دنگ یا غوله دنگ بمعنی گرد و فربه و سمین، شریر و فتنه جو و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دودآهنگ. دودهنج. دودآهنج. (از ناظم الاطباء) (از برهان) :
آن جنت ارم بین چون دودهنگ نمرود
وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر.
شرف شفروه.
کآن باز را که قلۀ عرش است جای آن
در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان.
خاقانی.
رجوع به دودآهنج و دودآهنگ در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری ششتمد و چهار هزارگزی باختری راه شوسۀ سبزوار به کاشمر. کوهستانی، معتدل، دارای 2117 تن سکنه، راه آن مالرو و آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و زیره. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وْ لَ / لَ یو لَ)
برف. (جهانگیری). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبۀ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوانده اند، ترف. پنیرتن. هبولنک. هلباک یا هلیاک یا هلناک یا هلتاک. (لغت نامۀ اسدی). قره قوروت:
وآن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او
جوغری خوردی همی و طائفی و لیولنگ.
غمناک (از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گرو و آن را بعربی رهن خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (آنندراج) :
جستن نظیر تو به هنر بر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ.
سوزنی.
خر شاعری است پرسم، یاشاطریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم شالهنگ.
سوزنی.
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگ است.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
، گروگان باشد و آن را مرهون خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (فرهنگ سروری) ، مکر و حیله و فریب. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). مؤلف فرهنگ رشیدی گوید که این معنی محل تأمل است:
ایمن مباش تا دم مردن زمکر دیو
تا دیو دین ز تو نستاند به شالهنگ.
سوزنی.
مؤلف فرهنگ رشیدی پس از ذکر شاهد گوید: در فرهنگ (یعنی جهانگیری) بمعنی ستم و مکر و حیله گفته، و این دو بیت شاهد آورده و در این تأمل است. چه معنی اول نیز توان گفت، مگر آنکه برای تکرار قافیه این معنی قرار داده باشد، سرکشی و نافرمانی. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، زیادتی و اشتلم. (برهان قاطع) (از آنندراج). در فرهنگ جهانگیری و مؤید الفضلاء بمعنی اشتلم و ستم نیز آمده است. (ازفرهنگ سروری) :
با عیب گر که شعر من اکنون قرین شود
یاری همی کند خلجی را بشالهنگ.
سوزنی (از سروری).
آه کز استیلای نفس شالهنگ
همچو شالنگیست واپس رفتنم.
غضایری رازی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مقود. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) :
فرود آمد از پشت زین پلنگ
بزد بر کمر بر، سر پالهنگ.
فردوسی.
بر اسبش بکردار پیلان مست
گرفت آن زمان پالهنگش بدست.
فردوسی.
ورا دید بسته بزین بر چو سنگ
دو دستش پس پشت با پالهنگ.
فردوسی.
بشد بر پی میش و تیغش بچنگ
گرفته بدست دگر پالهنگ.
فردوسی.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.
فردوسی.
نترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بنام جهان آفرین کردگار
بینداخت بر گردن کرگسار
ببند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افکند لرزان تنش
دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ
گره زد بگردنش برپالهنگ.
فردوسی.
نشاندش بر اسب و میان بست تنگ
همی رفت پیشش بکف پالهنگ.
فردوسی.
به هر جای از اسب مگذار چنگ
عنان دار پیوسته با پالهنگ.
اسدی.
ای سوزنی براسب انابت سوار شو
بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ.
سوزنی.
تو بر کرۀ توسنی در کرم...
که گر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن کشت و خون تو ریخت.
سعدی.
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان دریده پالهنگ.
مولوی.
، یوغ. لباد. جوه. سراماج. جغ. چغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) :
ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ
فکنده بگردن درش پالهنگ.
فردوسی.
که فردا بیاید بر من بجنگ
ببینی بگردنش بر پالهنگ.
فردوسی.
ببندم دو دستش بکردار سنگ
درآرم بگردنش برپالهنگ.
فردوسی.
ببند کمندش ببسته دو چنگ
فکنده بگردنش بر پالهنگ.
فردوسی.
بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ
نهادی بگردنش بر پالهنگ.
فردوسی.
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فکنده بگردنش بر پالهنگ.
فردوسی.
فرامرز را دست بسته چوسنگ
بگردن نهاده ورا پالهنگ
بیارم بدرگاه افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب.
فردوسی.
وگر همچنانم برد بسته چنگ
نهاده بگردن برم پالهنگ.
فردوسی.
بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو.
فرخی.
هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان
یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ.
سوزنی.
بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ.
سوزنی.
بر گردن اختیار اصرار
اکنون نه ردیست پالهنگ است.
انوری.
ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ
بگردن در افسار یا پالهنگ.
نظامی.
ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی:
مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران.
فرخی.
، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(لو لَ)
لولهنگ. لولنگ. ابریق. ظرفی سفالین با لوله ای برای طهارت (شاید از لوله و ئین، یعنی دارای لوله).
- لولهین کسی آب گرفتن یا بسیار آب گرفتن، کنایه است از غنی بودن و معتبر بودن او. بسیار بودن مال او. دارا بودن. متمول بودن.
- امثال:
لولهین و آفتابه یک کار کنند اما در گرو گذاردن قدر هر یک معلوم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
لورانک. دبۀ روغن و ظرف برنجی بزرگ که روغن و امثال آن در آن کنند. لولاور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو)
بی شک همان گولانج است که به تصحیف خوانده اند و گولانج حلوائی است. رجوع به گولانج شود. لابرلا. (آنندراج) (برهان). لولانچ. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لو لِ)
لولهنگ. لولهین. ابریق و آفتابۀ گلی. ابریقی که از گل سازند.
- امثال:
لولنگش آب می گیرد، صاحب نام است و عنوانی دارد. رجوع به لولهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(یَ لو لَ)
یلولیک. یلوک. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 445). رجوع یه یلوک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لولهین
تصویر لولهین
لولهنگ یا لولهین اش (بسیار) آب میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
ترف پنیر تن قره قوروت: وان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او چوغری (جوغری) خوردی همی و طائفی و لیولنگ. توضیح این کلمه را بمعنی برف (ثلج) نوشته اند و آن محرف ترف است
فرهنگ لغت هوشیار
ظرف برنجی بزرگی که درآن روغن و جز آن کنند دبه روغن لولاور دبه روغن و ظرف برنجی بزرگ که روغن و امثال آن در کنند، لولاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غولدنگ
تصویر غولدنگ
شخص قد بلند بد ترکیب، شریر فتنه جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالهنگ
تصویر شالهنگ
گرو گروگان رهن، سرکشی عاصی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبلهنگ
تصویر جبلهنگ
جبرآهنگ زردخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالهنگ
تصویر پالهنگ
افسار، رشته، بند
فرهنگ لغت هوشیار
لولهنگ خانه. جایی که لولهنگها را در آنجا گذارند آفتابه خانه لولهین خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالهنگ
تصویر شالهنگ
((هَ))
گرو، گروگان، رهن، سرکش، عاصی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غولدنگ
تصویر غولدنگ
((لْ دَ))
آدم درشت هیکل و بدترکیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالهنگ
تصویر پالهنگ
((لَ هَ))
افسار، مهار، کمند
از زیر پالهنگ کسی در آمدن: از تسلط و فرمان کسی درآمدن
فرهنگ فارسی معین
نوعی بازی که در آن بازیکنان باید نشانه های چوبی بطری مانند را با پرتاب گوی سرنگون کنند
فرهنگ فارسی معین
پالاهنگ، رسن، عنان، لجام، لگام، مهار
فرهنگ واژه مترادف متضاد