غول تشنگ. آدم قدبلند بدترکیب. از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است. (از فرهنگ نظام). غول دنگ یا غوله دنگ بمعنی گرد و فربه و سمین، شریر و فتنه جو و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء)
غول تشنگ. آدم قدبلند بدترکیب. از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است. (از فرهنگ نظام). غول دنگ یا غوله دنگ بمعنی گرد و فربه و سمین، شریر و فتنه جو و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء)
دودآهنگ. دودهنج. دودآهنج. (از ناظم الاطباء) (از برهان) : آن جنت ارم بین چون دودهنگ نمرود وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر. شرف شفروه. کآن باز را که قلۀ عرش است جای آن در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان. خاقانی. رجوع به دودآهنج و دودآهنگ در همه معانی شود
دودآهنگ. دودهنج. دودآهنج. (از ناظم الاطباء) (از برهان) : آن جنت ارم بین چون دودهنگ نمرود وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر. شرف شفروه. کآن باز را که قلۀ عرش است جای آن در دودهنگ خاک خطا باشد آشیان. خاقانی. رجوع به دودآهنج و دودآهنگ در همه معانی شود
دهی از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری ششتمد و چهار هزارگزی باختری راه شوسۀ سبزوار به کاشمر. کوهستانی، معتدل، دارای 2117 تن سکنه، راه آن مالرو و آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و زیره. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 35 هزارگزی جنوب باختری ششتمد و چهار هزارگزی باختری راه شوسۀ سبزوار به کاشمر. کوهستانی، معتدل، دارای 2117 تن سکنه، راه آن مالرو و آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و زیره. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
برف. (جهانگیری). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبۀ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوانده اند، ترف. پنیرتن. هبولنک. هلباک یا هلیاک یا هلناک یا هلتاک. (لغت نامۀ اسدی). قره قوروت: وآن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او جوغری خوردی همی و طائفی و لیولنگ. غمناک (از لغت نامۀ اسدی)
برف. (جهانگیری). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبۀ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوانده اند، ترف. پنیرتن. هبولنک. هلباک یا هلیاک یا هلناک یا هلتاک. (لغت نامۀ اسدی). قره قوروت: وآن زر از تو بازخواهد آنکه تا اکنون از او جوغری خوردی همی و طائفی و لیولنگ. غمناک (از لغت نامۀ اسدی)
گرو و آن را بعربی رهن خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (آنندراج) : جستن نظیر تو به هنر بر مکابره است نایافته نمودن بر عقل شالهنگ. سوزنی. خر شاعری است پرسم، یاشاطریست خر کس را چگونه گیرم بی جرم شالهنگ. سوزنی. در کوی هنر مباش کان کوی اقطاع قدیم شالهنگ است. انوری (از فرهنگ جهانگیری). ، گروگان باشد و آن را مرهون خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (فرهنگ سروری) ، مکر و حیله و فریب. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). مؤلف فرهنگ رشیدی گوید که این معنی محل تأمل است: ایمن مباش تا دم مردن زمکر دیو تا دیو دین ز تو نستاند به شالهنگ. سوزنی. مؤلف فرهنگ رشیدی پس از ذکر شاهد گوید: در فرهنگ (یعنی جهانگیری) بمعنی ستم و مکر و حیله گفته، و این دو بیت شاهد آورده و در این تأمل است. چه معنی اول نیز توان گفت، مگر آنکه برای تکرار قافیه این معنی قرار داده باشد، سرکشی و نافرمانی. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، زیادتی و اشتلم. (برهان قاطع) (از آنندراج). در فرهنگ جهانگیری و مؤید الفضلاء بمعنی اشتلم و ستم نیز آمده است. (ازفرهنگ سروری) : با عیب گر که شعر من اکنون قرین شود یاری همی کند خلجی را بشالهنگ. سوزنی (از سروری). آه کز استیلای نفس شالهنگ همچو شالنگیست واپس رفتنم. غضایری رازی (از جهانگیری)
گرو و آن را بعربی رهن خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (آنندراج) : جستن نظیر تو به هنر بر مکابره است نایافته نمودن بر عقل شالهنگ. سوزنی. خر شاعری است پرسم، یاشاطریست خر کس را چگونه گیرم بی جرم شالهنگ. سوزنی. در کوی هنر مباش کان کوی اقطاع قدیم شالهنگ است. انوری (از فرهنگ جهانگیری). ، گروگان باشد و آن را مرهون خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (فرهنگ سروری) ، مکر و حیله و فریب. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). مؤلف فرهنگ رشیدی گوید که این معنی محل تأمل است: ایمن مباش تا دم مردن زمکر دیو تا دیو دین ز تو نستاند به شالهنگ. سوزنی. مؤلف فرهنگ رشیدی پس از ذکر شاهد گوید: در فرهنگ (یعنی جهانگیری) بمعنی ستم و مکر و حیله گفته، و این دو بیت شاهد آورده و در این تأمل است. چه معنی اول نیز توان گفت، مگر آنکه برای تکرار قافیه این معنی قرار داده باشد، سرکشی و نافرمانی. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، زیادتی و اشتلم. (برهان قاطع) (از آنندراج). در فرهنگ جهانگیری و مؤید الفضلاء بمعنی اشتلم و ستم نیز آمده است. (ازفرهنگ سروری) : با عیب گر که شعر من اکنون قرین شود یاری همی کند خلجی را بشالهنگ. سوزنی (از سروری). آه کز استیلای نفس شالهنگ همچو شالنگیست واپس رفتنم. غضایری رازی (از جهانگیری)
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مقود. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) : فرود آمد از پشت زین پلنگ بزد بر کمر بر، سر پالهنگ. فردوسی. بر اسبش بکردار پیلان مست گرفت آن زمان پالهنگش بدست. فردوسی. ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس پشت با پالهنگ. فردوسی. بشد بر پی میش و تیغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ. فردوسی. ببندم ببازو یکی پالهنگ پیاده بیایم بچرم پلنگ. فردوسی. نترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بنام جهان آفرین کردگار بینداخت بر گردن کرگسار ببند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افکند لرزان تنش دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش برپالهنگ. فردوسی. نشاندش بر اسب و میان بست تنگ همی رفت پیشش بکف پالهنگ. فردوسی. به هر جای از اسب مگذار چنگ عنان دار پیوسته با پالهنگ. اسدی. ای سوزنی براسب انابت سوار شو بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ. سوزنی. تو بر کرۀ توسنی در کرم... که گر پالهنگ از کفت درگسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت. سعدی. آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ. مولوی. ، یوغ. لباد. جوه. سراماج. جغ. چغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) : ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ فکنده بگردن درش پالهنگ. فردوسی. که فردا بیاید بر من بجنگ ببینی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. ببندم دو دستش بکردار سنگ درآرم بگردنش برپالهنگ. فردوسی. ببند کمندش ببسته دو چنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ نهادی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. فرامرز را دست بسته چوسنگ بگردن نهاده ورا پالهنگ بیارم بدرگاه افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. وگر همچنانم برد بسته چنگ نهاده بگردن برم پالهنگ. فردوسی. بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو. فرخی. هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ. سوزنی. بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ. سوزنی. بر گردن اختیار اصرار اکنون نه ردیست پالهنگ است. انوری. ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ بگردن در افسار یا پالهنگ. نظامی. ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی: مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران. فرخی. ، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
از پالا، اسپ یا اسب جنیبت و آهنگ، بمعنی کش، کشنده، رشته ای که بر گوشۀ لگام بسته بود. دوالی یا طنابی که بر گوشۀ لگام بندند و اسپ را بدان کشند. (لغت نامۀ اسدی). مجر (؟) باشد. آن رشته که بر لگام بسته از ابریشم یا موی. (لغت نامۀ اسدی چ تهران). دوالی بود که بر کنار لگام بسته باشند که بدان اسب را ببندند و ترکان آنرا چلبر گویند. (اوبهی). رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی). ریسمانی که بر کنار لجام اسب جنیبت بندند و صید و شکار و مجرم و گناهکار را نیز بدان محکم بربندند و کمند دوشاخه و چرمی که بر گردن سگ نهند. (برهان). قبض کش. کمند. پالاهنگ. قیاد. (مهذب الاسماء). مِقوَد. (دهار) ، جنب، به پالهنگ کشیدن. (منتهی الارب) : فرود آمد از پشت زین پلنگ بزد بر کمر بر، سر پالهنگ. فردوسی. بر اسبش بکردار پیلان مست گرفت آن زمان پالهنگش بدست. فردوسی. ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دستش پس پشت با پالهنگ. فردوسی. بشد بر پی میش و تیغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ. فردوسی. ببندم ببازو یکی پالهنگ پیاده بیایم بچرم پلنگ. فردوسی. نترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند بنام جهان آفرین کردگار بینداخت بر گردن کرگسار ببند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افکند لرزان تنش دو دست از پس و پشت بستش چو سنگ گره زد بگردنش برپالهنگ. فردوسی. نشاندش بر اسب و میان بست تنگ همی رفت پیشش بکف پالهنگ. فردوسی. به هر جای از اسب مگذار چنگ عنان دار پیوسته با پالهنگ. اسدی. ای سوزنی براسب انابت سوار شو بستان ز دست دیو فریبنده پالهنگ. سوزنی. تو بر کرۀ توسنی در کرم... که گر پالهنگ از کفت درگسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت. سعدی. آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ. مولوی. ، یوغ. لَباد. جوه. سراماج. جُغ. چُغ. ساجور، پالهنگ سگ. (زمخشری) : ببستش بر آن اسب بر همچو سنگ فکنده بگردن درش پالهنگ. فردوسی. که فردا بیاید بر من بجنگ ببینی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. ببندم دو دستش بکردار سنگ درآرم بگردنش برپالهنگ. فردوسی. ببند کمندش ببسته دو چنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. بدان زه ببستی دو دستش چو سنگ نهادی بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فکنده بگردنش بر پالهنگ. فردوسی. فرامرز را دست بسته چوسنگ بگردن نهاده ورا پالهنگ بیارم بدرگاه افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب. فردوسی. وگر همچنانم برد بسته چنگ نهاده بگردن برم پالهنگ. فردوسی. بوقت کارزار خصم وروز نام و ننگ تو فلک در گردن آویزد شغا و پالهنگ تو. فرخی. هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان یابد بگرد گردن از اندام پالهنگ. سوزنی. بادا ز اسب او بگلوی تو پالهنگ. سوزنی. بر گردن اختیار اصرار اکنون نه ردیست پالهنگ است. انوری. ز هر سو کشان زنگئی چون نهنگ بگردن در افسار یا پالهنگ. نظامی. ما نیز امشب پالهنگ در گردن اندازیم و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین بخاری) ، زمام کشتی: مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران. فرخی. ، نزد مجرّدین آنچه باعث تعلق باشد. (برهان) ، مجرّه. (مهذب الاسماء). آسمان دره. کهکشان. و رجوع به پالاهنگ شود
لولهنگ. لولنگ. ابریق. ظرفی سفالین با لوله ای برای طهارت (شاید از لوله و ئین، یعنی دارای لوله). - لولهین کسی آب گرفتن یا بسیار آب گرفتن، کنایه است از غنی بودن و معتبر بودن او. بسیار بودن مال او. دارا بودن. متمول بودن. - امثال: لولهین و آفتابه یک کار کنند اما در گرو گذاردن قدر هر یک معلوم شود
لولهنگ. لولنگ. ابریق. ظرفی سفالین با لوله ای برای طهارت (شاید از لوله و ئین، یعنی دارای لوله). - لولهین کسی آب گرفتن یا بسیار آب گرفتن، کنایه است از غنی بودن و معتبر بودن او. بسیار بودن مال او. دارا بودن. متمول بودن. - امثال: لولهین و آفتابه یک کار کنند اما در گرو گذاردن قدر هر یک معلوم شود
ترف پنیر تن قره قوروت: وان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او چوغری (جوغری) خوردی همی و طائفی و لیولنگ. توضیح این کلمه را بمعنی برف (ثلج) نوشته اند و آن محرف ترف است
ترف پنیر تن قره قوروت: وان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون از او چوغری (جوغری) خوردی همی و طائفی و لیولنگ. توضیح این کلمه را بمعنی برف (ثلج) نوشته اند و آن محرف ترف است