جدول جو
جدول جو

معنی لهنک - جستجوی لغت در جدول جو

لهنک
(نُ کَ دَ)
هرآینه و هی کلمهٌ تستعمل تأکیداً اصلها لانک فابدلت الهمزه هاءً کایاک و هیاک... (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لهاک
تصویر لهاک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لهنه
تصویر لهنه
غذای مختصر که با آن سرگرم شوند پیش از غذای اصلی
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهنک
تصویر پهنک
قسمت پهن برگ یا گلبرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهنه
تصویر لهنه
ابله، احمق، بی ادب، سنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهنج
تصویر لهنج
سنگی که گازر در روی آن جامه می شوید، فسان، سنگ ساو
فرهنگ فارسی عمید
(نَ کَ دَ)
به معنی لعلک در لغت بنی تمیم. (منتهی الارب). بوکه ترا
لغت نامه دهخدا
(لُهَْ ها)
علت و مادۀ هر چیزی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَهَْ ها)
نام یکی از برادران پیران ویسه است که پس از جنگ دوازده رخ با برادر دیگر خود فرشیدورد گریخت و گستهم ایشان را تعاقب کرد و به قتل آورد. (برهان) :
ور امید داری که خسرو به مهر
گشاید بدین گفته های تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچه هست
چو لهاک و روئین خسروپرست
گسی کن به زودی به نزدیک شاه
سوی شهر ایران گشاده ست راه.
فردوسی.
حکیم فردوسی داستان راه توران گرفتن لهاک و فرشیدورد را پس از مرگ پیران و زنهار خواستن لشکر توران از ایران به سبب نداشتن سردار و رفتن گستهم از پی آن دو و کشته شدن آن دو به دست گستهم چنین آرد:
بدانست لهاک و فرشیدورد
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه
بپدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته به دست اندرون
پر از درد دل، دیدگان پر ز خون
برفتندبا نامور ده سوار
دلیران و شایستۀ کارزار
به ره بر سواران ایران بدند
نگهبان راه دلیران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشرد بر جای پای
یکی ناسگالیده شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت چون لاله راست
ز ترکان جز آن دو سرافراز گرد
ز دست طلایه کسی جان نبرد
پس از دیده گه دیده بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
از این لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار...
چو بشنید گودرز، گفت این دو مرد
نبد جز که لهاک و فرشیدورد...
گر ایشان ز ایران به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سر خود به رومی کلاه
شود نزد لهاک وفرشیدورد
برآرد ز هر دو به شمشیر گرد
ندادند پاسخ بجزگستهم
که بود اندرآورد شیر دژم...
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون تاخت از لشکر خویش و رفت
به جنگ دو ترک سرافراز تفت...
خبر شد به بیژن که گستهم رفت
به آورد لهاک و فرشید تفت
گمانی چنان برد بیژن که اوی
چو تنگ اندرآیدبه دشت دغوی
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند از او گرد روزنبرد...
کمر بست و برساخت مر جنگ را
به زین اندر آورد شبرنگ را...
همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید ز توران بر او بر ستم
چو از رودلهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان به کردار گرد
به یک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایه گاه گوان
به بیشه درون مرغ و نخجیرو شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر
به نخجیر کردن فرودآمدند
از آن تشنگی سوی رود آمدند
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فکندند بسیار مایه ی شکار
برافروختند آتش و زآن کباب
بخوردند و کردند سر سوی آب
فروهشت لهاک، و فرشیدورد
به سر بر همی پاسبانیش کرد
رسید اندر آن جایگه گستهم
که بودند گردان توران به هم
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان
دوان سوی لهاک فرشیدورد
شد او را ز خواب خوش آگاه کرد
بدو گفت برخیز از آن خواب خوش
به مردی سر بخت بد را بکش...
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر اسب هر دو سوار
کشیدند پویان از آن مرغزار
پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری به هم
گرفتند با یکدگر گفتگوی
که یک تن سوی ما نهاده ست روی
جز از گستهم نیست کآمد به جنگ
درفش دلیران گرفته به چنگ
گریزان نباید شد از پیش اوی
مگر کاندرآرد بر این دشت روی
نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
از آنجا به هامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره ای برکشید
بر ایشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندرآمد به جنگ
یکی تیغ زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش به هم
نگون شد هم اندر زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید...
ز دردش روانش به سیری رسید
کمان را به زه کرد و اندرکشید
بینداخت تیری سوی گستهم
همی از دو دیده ببارید نم
درانداخت آن و بینداخت این
نیفتاد تیر یکی بر زمین
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
به شمشیر کردند پس کارزار
یکایک بر او گستهم دست یافت
عنان را بپیچید و اندرشتافت
به گردنش برزد یک تیغ تیز
برآورد ناگاه از او رستخیز
سرش زیر پای اندرآمد چو گوی
سر آمد همه رزم و پیکار اوی
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ یِ)
دهی از دهستان دلاور است که در بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار واقع است و 300 تن سکنه دارد که از طایفۀ سردارزایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ)
دهی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرحند، واقع در 59 هزارگزی جنوب خاوری درمیان و 5 هزارگزی جنوب خاوری دستگرد. کوهستانی و گرمسیر دارای 134 تن سکنۀ فارسی زبان. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی کرسنه است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لُ نَ)
ناشتاشکن. (منتهی الارب). نهاری. (زوزنی). نیم چاشت. چاشتی بامداد. (زمخشری). لقمهالصباح. زیرقلیانی. دهان گیره. دهن گیره. ناشتائی. صبحانه. ماحضر. صاحب آنندراج از شرح مقامات حریری نقل کند به معنی طعام قلیل که به زودی پیش مهمان نهند تا بدان شغل کند قبل از غذای ضیافت، هدیه ای که مسافر آورد. سوغات. ره آورد. راه آورد. ارمغان. ج، لهن
لغت نامه دهخدا
(لُ هََ)
جمع واژۀ لهنه
لغت نامه دهخدا
نام ده کوچکی از بخش ری شهرستان تهران. دارای 60 تن سکنه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
ناخوش بوی خوی و عرق
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ظاهراً نام قلعتی است. قبهالارض به زعم هندوان. ابوریحان در تعریف قبهالارض گوید: و اما هندوان همی گویند که آنجا جایی است بلند نام او لنک و آرامگاه دیو و پری است و بر آن خط که از لنک تا به کوه مرو کشد شهر اوژن است اندر مملکت مالاوا و هم او گوید: قلعه لنک و هوالاّن جبال منقطعه بینها البحر. و هم نویسد: و علی الخط الذی علیه الحسابات النجومیه فیمابین لنک و بین مرو علی السمت المستقیم مدینه اوجین فی حدود مالوا...’ هندوان لنک را وسط معموره یا قبهالارض بر خط استوا بدون عرض جغرافیائی نود درجه از جزایر خالدات میدانستند و برای اواسط کواکب دایرۀ نصف النهار آنجا را مبداء قرار میدادند و چون خطی که از لنک به کوه مرو میکشید به شهر اوژن میگذشت به نام اجین یا ازین و اژین خوانده شد. (التفهیم صص 193-194 متن و حاشیه). رجوع به ماللهند بیرونی ص 6، 102، 133، 134، 154، 157، 168، 159، 160، 161، 162 و 186 شود
لغت نامه دهخدا
بهندی قنب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(لُ نِ)
نام دهی جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 33هزارگزی شمال باختری سیردان و نه هزارگزی راه عمومی طارم. کوهستانی و سردسیر. دارای 154 تن سکنه. آب آن از فاضلاب رود زرده. محصول آنجا غلات، فندق و گردو. شغل اهالی زراعت و راه آن مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
صاحب برهان گوید: سنگ گازری باشد، یعنی سنگی که گازران جامه بر آن زنند وشویند و به معنی سنگ کارد هم گفته اند که فسان باشد وبه معنی ساز گازر و ساز گاری هم به نظر آمده است و جای دیگر ساز گازر و ساز گازری نوشته بودند و این به معنی اول مناسبتی دارد و ظاهراً که میان این دو کس خلط شده باشد چه یکی ساز گاری و دیگر ساز گازری نوشته است. و الله اعلم - انتهی. صاحب انجمن آرا گوید: سنگ کارد که فسان گویند و در این لغت تصحیف خوانی کرده اند و اختلاف شد چنانکه سنگ گازر و غیره. صاحب جهانگیری گوید: دو معنی دارد اول سنگ کارد باشد و آن را فسان نیز گویند و دوم به معنی سازگاری آمده است - انتهی
لغت نامه دهخدا
بهندی قنب است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به پهنک شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمان. دارای 125 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
روزه هندوان برهمایی: الا تا مومنان گیرند روزه الا تا هندوان گیرند لگهن. (منوچهری د چا 60: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهنه
تصویر لهنه
ابله و احمق و نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهنک
تصویر پهنک
قسمت پهن برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهنج
تصویر لهنج
((لَ هَ))
سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند، فسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهنه
تصویر لهنه
((لُ نَ))
غذای کم و مختصر که سیر نکند، ارمغان، سوغات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهنه
تصویر لهنه
((لُ نِ))
ابله، احمق، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهنه
تصویر لهنه
سنگ، حجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبنک
تصویر لبنک
((لَ بَ))
موریانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لینک
تصویر لینک
پیوند، دنبالک
فرهنگ واژه فارسی سره
مرتعی جنگلی نزدیک روستای کوهپر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی