جدول جو
جدول جو

معنی لمظ - جستجوی لغت در جدول جو

لمظ
(لَ مَ)
لمظه. سپیدی لب زیرین اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لمظ
(لُ مُ)
جمع واژۀ لمظه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
لمظ
(سَ رَ)
زبان گرد دهن برآوردن. (زوزنی). زبان را گرد دهان برآوردن بعد از خوردن طعام جهت فراگرفتن لماظه، لب لیسیدن، فراگرفتن مزۀ طعام را، چشیدن، حق کسی را دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمز
تصویر لمز
با گوشۀ چشم اشاره کردن و چیزی گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحظ
تصویر لحظ
از گوشۀ چشم به چیزی نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمح
تصویر لمح
دزدیده و با شتاب به سوی چیزی نظر کردن، درخشیدن برق یا ستاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس
تصویر لمس
سست، بی حال، شل، افتاده، لس
دست مالیدن به چیزی، سودن، بساویدن
لمس شدن: بی حس شدن، سست و بی حال شدن
لمس کردن: چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ مِ)
ماده شتر کهن سال. (منتهی الارب) (از قرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَجْ جی)
زبان گرددهان برآوردن بعد از طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از زوزنی) (ناظم الاطباء). زبان گرد دهان گردانیدن بدنبال باقیماندۀ خوراک که در دهان مانده است. (از اقرب الموارد) ، تلمج. (تاج المصادر بیهقی). لب لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طعام در دهان گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خوردن طعام: لاتلمظت بقراکم، ای تناولت و اکلت. (حریری، از اقرب الموارد) ، مزه دریافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تذوق، عیب کردن کسی را. (از اقرب الموارد) ، زبان بیرون آوردن مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
اسب که در لب زیرین وی سپیدی باشد، و اگر در لب زبرین اسب باشد آن را ارثم گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (صبح الاعشی ج 2 ص 19). در حاشیۀ صبح الاعشی آمده: اصل آن انمط با نون و طاء بوده و مصحف است - انتهی. و رجوع به انمط و اقرب الموارد ذیل مادۀ نمط شود
لغت نامه دهخدا
(لُ ظَ)
سپیدی لب زیرین اسب. لمظ، سپیدی هر دو لب، سپیدی یکی از دو لب، نکته ای سیاه در دل، نکته ای از سپیدی دل. (از لغات ضدّ). و فی حدیث علی علیه السلام: و الایمان یبدو لمظهٌ فی القلب کلما ازداد الایمان ازدادت اللمظه، اندک از روغن که به انگشت برداشته شود، اندکی سپیدی در دست اسب یا در پای آن بر مویهای گرداگرد سم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ مَظَ)
پارۀ طعام. ج، لمظ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لوظ
تصویر لوظ
راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمج
تصویر لمج
به کنج دهن خوردن، گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
نوشتن، زدودن پاک کردن از واژگان دو پهلو، چشم مالیدن، جمع لامق، چشم مالندگان میانه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمک
تصویر لمک
سرمه، نرم کردن خاز (خمیر)
فرهنگ لغت هوشیار
کوش، خواست، سختی، روزگار، گرد آمده فراهم آمده، آوندها، یک دیدار یک بازدید، دلگذشت گروه از 3 تا 10 تن، همزاد همانند، سرور پیشوا، پیشوایی موی پیچه موی کوتاه تا زیر نرمه گوش، موی ژولیده
فرهنگ لغت هوشیار
گندمگونی، تیرگی لب لمی در فارسی: چه ای چرایی منسوب به لم. یا برهان (دلیل) لمی. استدلال از علت بمعلول و از موثر به اثر مقابل برهان انی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
نه، چون، مگر، هر گاه، هنوز لاتینی تازی گشته سفره ماهی شنی عنب اثعلب را گویند که یکی از گونه های تاجریزی است که آنرا تاجریزی سیاه نیز نامند ولی در تداول بیشتر به سگ انگورمشهور است. توضیح در فهرست مخزن الادویه لمار نوشته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماظ
تصویر لماظ
چشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمط
تصویر لمط
تنبیدن لرزیدن، نیزه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
دزدیده نگریستن، درخشیدن، زیر نگر گرفتن چشم دوختن درخشیدن ستاره، زدن درخش نگریستن بنگاه پنهان، نگریستن دیدن، درخشیدن (برق ستاره)، چشم زد: لمح بصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمد
تصویر لمد
درگاه لیسی فروتنی به خواری، زدن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمز
تصویر لمز
زدن، راندن دور کردن، سپوختن، آک نهادن، آشکاری پیری، چشمک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
بسودن بدست چیزی را، سائیدن سست، بیحال، شل، خم پذیر، قابل انعطاف، بی حس، فلج پدید آمدن در عضو یا همه اعضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمص
تصویر لمص
دشیادی، نکوهش آک نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمع
تصویر لمع
روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جهاب آب میانبافتی بنگرید به لمف مایعی که حول سلولهای بدن قرار دارد و رابط بین سلولهای بدن قرار دارد و رابط بین سلولهای بدن و خون است. اصل مایع لمف از پلاسمای خون است بدین طریق که از جدارعروق شعریه پلاسمای خون همراه با گلبولهای سفید بخارج نشت میکند و تشکیل مایعی بنام آب میان بافتی یا لمف میدهد. این مایع همیشه در تجدید است. سلولهای بدن که از اطراف بوسیله عروق شعریه احاطه شده اند در مایع لمفی غوطه ورند و اکسیژن و مواد غذایی لازم را از لمف میگیرند و مواد حامله خود را به لمف پس میدهند. بعدا این مایع بوسیله مجاری مخصوص موسوم به مجاری لمفی جمع آوری شده و تشکیل لمف جاری را میدهد. در حقیقت لمف جاری یک قسم فاضل آب سلولهای بدن است که بوسیله مجاری مخفی مجددا وارد گردش خون میشود بدین طریق که لمف های قسمت راست سرو گردن بوسیله یک ورید بزرگ لمفی به ورید تحت ترقوه راست میریزد و عروق لنفی سایر قسمتهای بدن همگی بقنات الصدر وارد میشوند و لمف جاری در آن بوسیله این قنات به ملتقای وریدی و داجی تحت ترقوی چپ میریزد. ترکیب شیمیایی لمف در تمام انساج بدن یکسان نیست و بر حسب نسوج مختلف متفاوت میباشد. بطور کلی لمف مایعی است شور مزه و تقریبا بی رنگ ولی در هنگام هضم بعلت اختلاط با شیل که دارای مقدار زیادی قطرات چربی است برنگ سفید شیری در میاید. وزن مخصوص آن ما بین 007، 1 تا 043، 1 است لمف مانند خون ولی بسیار بطی تر از آن منعقد میشود. علت و طرز انعقادش هم با خون یکی است. حجم لخته لمفی کوچک است بعلاوه بسیار کم خود را جمع میکند. در هر میلیمتر مکعب مایع لمف در حدود 7000 لمفوسیت وجود دارد. قسمت اعظم این لمفوسیت ها از جدار مویرگها واردآب میان بافتی میشوند و قسمتی هم از غدد لمفی منشا گرفته وارد لمف جاری میگردند. وقتی که از لمف عناصر سلولی یعنی لمفوسیت های آنرا بگیرند و نیز قطرات چربی آنرا جدا سازند مایعی که باقی بماند پلاسمای لمف نام دارد که ترکیبش همانند پلاسمای خون است و لمف عاری از گلبول قرمز است و مقدار اکسیژن آن هم بسیار کم و نزدیک به صفر است لنف آب میان بافتی
فرهنگ لغت هوشیار
گوش نگری زیر نگاهی زیر چشمی در دیده نگریستن بگوشه چشم نگریستن چیزی را، چشم جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمظ
تصویر حمظ
بیفشردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمس
تصویر لمس
((لَ))
دست مالیدن به چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمح
تصویر لمح
((لَ))
دزدیده و باشتاب به چیزی نگاه کردن، درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمع
تصویر لمع
((لَ))
درخشیدن، درخشیدگی، درخشش
فرهنگ فارسی معین